خمانیده
[خَ دَ / دِ] (ن مف) خم کرده (یادداشت بخط مؤلف) خمیده شده (برهان قاطع) : چو با تیغ نزدیک شد ریونیز بزه برکشید آن خمانیده شیزفردوسی به پیش اندر آمد یکی تند ببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر خمانیده دم چون کمانی ز قیر همه نوک دندان چو پیکان تیر اسدی (گرشاسب نامه ||) تقلیدنموده (برهان قاطع).