خم

معنی خم
[خَ] (اِ) پیچ تاب جعد گره عقد (ناظم الاطباء) چفتگی و پیچ تا حلقهء زلف و مو (یادداشت مؤلف) : بحق آن خم زلف بسان منقار باز بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز رودکی معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین فرخی ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبر گهی همچو چوگان شود گاه چنبرفرخی آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم عنصری هرچند همی مالد خمش نشود راست هرچند همی شورد تویش نشود کم عنصری امروز دو هفته ست که روی تو ندیدم وآن ماه دو زلف از خم موی تو ندیدم خاقانی ای زلف تو هر خمی کمندی چشمت بکرشمه چشم بندیسعدی دام دل صاحبنظر است آن خم گیسوت وآن خال بناگوش مگر دانه و دامست سعدی هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد سعدی عجبتر آنکه تو مجموع اگر قیاس کنی بزیر هر خم مویت دلی پراکنده ست سعدی گفتی که حافظا دل سرگشته ات کجاست در حلقه های آن خم گیسو نهاده ایمحافظ بار دل مجنون و خم طرهء لیلی رخسارهء محمود و کف پای ایاز است حافظ - به خم؛ مجعد با پیچ و شکن (یادداشت مؤلف) - خم اندر خم؛ پیچ در پیچ حلقه های مجعد (یادداشت مؤلف ||) شکن پیچ ماز (یادداشت بخط مؤلف) : نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز منوچهری || تا دولا دوتا : علم الانسان خم طغرای ماست علم عندالله مقصدهای ماستمولوی || پیچ در بیابان یا در رهگذر : خمی ز گردش دریا براه پیش آمد گسسته شد ز ره امید مردمان یکسرفرخی هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایممولوی - خم کوچه؛ پیچ کوچه (یادداشت بخط مؤلف) - خم وادی؛ پیچ آن (یادداشت مؤلف||) چین که بر ابرو افتد (یادداشت مؤلف) : بی آنکه در ابروش گره بینی یا خمفرخی حاسدم گوید ببدی دوستانم را زمن دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین منوچهری - پرخم؛ پر چین پر شکنج : قد عدوش بسان کمان شود پرخم چو او ز خم کمان بر عدو گشاید کین سوزنی کارم چو زلف یار پریشان و درهم است پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است سعدی - پر ز خم؛ پرچین از عصبانیت پرچروک از کینه اخم آلود : دل رای از آن سو بدان شد دژم روان پر ز غم شد برو پر ز خمفردوسی شدند اندر آن پهلوانان دژم لبان پر ز باد ابروان پر ز خمفردوسی - خم ابرو؛ قوس حاجب (منتهی الارب) : بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد کمان او را مقدار خم ابرو خمفرخی خم ابروم اگر زه بر کمان بست بزن تیرش ترا نیز آن کمان هستنظامی ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست سعدی به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری مه نو هر که ببیند به همه کس بنماید سعدی در گوشهء امید چو نظارگان ماه چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایمحافظ حافظ ار در گوشهء محراب می نالد رواست ای ملامت گو خدا را آن خم ابرو ببین حافظ - خم به ابرو آوردن؛ اظهار ملامت (از روی عصبانیت یا کینه) کردن : از آنجای برخاست بهمن دژم به ابرو برآورده از کینه خمفردوسی پس آنگه به خشم و به روی دژم به ابرو ز خشم اندر آورده خمفردوسی به طاق دو ابرو برآورده خم گره بسته بر خندهء جام جمنظامی - خم به ابرو افتادن؛ اظهار ملالت نمودن : اگر فکرتم درربودی دمی فتادی در ابروی عیشم خمی نزاری قهستانی - خم به ابرو نیاوردن؛ هیچ نوع اظهار کراهت و ملامت و تعب و رنجگی ننمودن (یادداشت مؤلف ||) فرار گریز (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : چو شد روی گیتی ز خورشید زرد بخم اندر آمد شب لاجوردفردوسی || خانهء تابستانی تابخانه غرد بادغرد زیر زمین (یادداشت بخط مؤلف): سپه پهلوان بود با شاه جم به خم اندرون شاد و خرم بهمفردوسی هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندر او بیش و کمعنصری || حلقه ای که از میان آن رسن را بیرون کنند تا کمند سخت و مستحکم شود || آن قسمت از کمند که به گردن پیچیده شود (ناظم الاطباء) : بیفکند رستم کمند دراز بخم اندر آمد سر سرفرازفردوسی || پیچ و نورد و شکنی که به کمند می دهند تا آن را جمع کنند (یادداشت بخط مؤلف) : همی راند پرخاشجوی و دژم کمندی به بازو درون شست خمفردوسی فرستاده ای چون هژبر دژم کمندی بفتراک بر شست خمفردوسی کمند از رهی بستد و داد خم بیفکند خوار و نزد هیچ دمفردوسی فکندیش در خلق چون خم شست به یک ره رها کردی آنگه ز دست (گرشاسب نامه) - خم خام؛ پیچ کمند حلقاتی که به کمند می دهند تا جمع شود : ز فتراک بگشاد پیچان کمند خم خام در کوههء زین فکندفردوسی نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خامفردوسی بقلب اندرون پور دستان سام ابرکوههء زین درون خم خامفردوسی گه این جست کین و گه آن گفت نام گه این تیغ بر کف گه آن خم خام اسدی (گرشاسب نامه) دیو بندد بخم خام کمند کوه ساید بزیر سم سمندنظامی - خم کمند؛ پیچ و تابی که به کمند می دهند تا جمع شود : به خم کمندش بیاویختی ز دور از برش خاک برریختیفردوسی یکی باره باید چو کوه بلند چنان چون من آرم بخم کمندفردوسی همه شهریاران که بستم به بند ز پیلان گرفتم بخم کمندفردوسی دو دست و دو پایش بخم کمند فروبست و دندانش از بن بکند اسدی (گرشاسب نامه) میان بهو تا بخم کمند نیارم نه پیچم عنان سمند اسدی (گرشاسب نامه) دلاور درآمد چو دستان گرد بخم کمندش درآورد بردسعدی (بوستان) بکارهای گران مرد کاردیده فرست که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمندسعدی || انحناء گوژی حدبه (یادداشت بخط مؤلف) : وین مملکت راست نگیرد بکفش خمفرخی و اندر آن لختگی خم است (التفهیم) و هر سه ستاره بر خم نهاده (التفهیم) از خم چو کمان باد مر اعداء ترا پشت کز راستی احباب ترا کار چو تیر است امیر معزی حلقه تنگ است درگاه جهان را لاجرم تا در اویی قامتت بی خم نخواهی یافتن خاقانی در خم آن حلقهء دل مشتری تنگ تر از حلقهء انگشترینظامی در خم آن حلقه که چستش کند جان شکند باز درستش کندنظامی - بخم؛ خمیده انحناءیافته : چو سروی دلارای گردد بخم خروشان شود نرگسان دژمفردوسی گر ایدون که پشت من آرد بخم شما دیر مانید خوار و دژمفردوسی چون بزاد آن بچگان را سر او گشت بخم منوچهری مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد منوچهری برگ بنفشه بخم چو پشت بخم کرد( 1) نرگس چون عشر در میان مجلدمنوچهری بلبلی کرد نتابد بدل مرده دلان آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند منوچهری کودک است او ز چه معنی را پشتش بخم است رودگانیش چرا نیز برون شکم است منوچهری پشت عمرش بخم شد و هرگز گردن نخوتش نگشت بخممسعودسعد - خم آمدن؛ به انحناء درآمدن گوژ شدن : برگرفتی بقوت بازو که در انگشت تو نیاید خمسوزنی - خم آوردن؛ گوژ کردن انحناء دادن : چو بشنید بهرام بر پای خاست بمردی خم آورد بالای راستفردوسی خم آرد ز بالای او سرو بن درفشان کند چون سراید سخنفردوسی ز پیری خم آورد بالای راست هم از نرگسان روشنایی بکاستفردوسی - خم افتادن؛ انحناء افتادن انحناء یافتن : وز بار برگرفتن و با باز تاختن در پشت سروهای خرامان فتاده خمفرخی - خم پذیر؛ انحناءپذیر : کمان تا فزونتر شود خم پذیراسدی - خم پشت؛ انحناء پشت گوژی پشت (یادداشت مؤلف) : از خم پشت و نقطهای سرشک قد و رخسار فلک سان چکنمخاقانی - خم چرخ؛ انحناء فلک : خم چرخ گردنده را بنگردفردوسی || - خم کمانی : ستون کرد چپ را خم آورد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست فردوسی - خم چوگان؛ انحناء چوگان (یادداشت مؤلف) : دف را خم چوگان شد با صورت ایوان شد خاقانی جز تو فلک را خم چوگان که دادخاقانی خط فلک خطهء میدان تست گوی زمین در خم چوگان تستنظامی دل نمانده ست که گوی خم چوگان تو نیست خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست سعدی پستان یار در خم چوگان تابدار چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس سعدی آنکه دل من چو گوی در خم چوگان اوست موقف آزادگان بر سر میدان اوستسعدی ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گوئی کافتاد بمیدانتسعدی ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز که دل بدست تو گوئی است در خم چوگان سعدی شدم فسانه بسرگشتگی و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم حافظ اگر نه در خم چوگان او رود سر من ز سر نگویم و سر خود چکار بازآید حافظ - خم دادن؛ انحناء دادن گوژی دادن خم کردن : که پشت زمین را همی داد خم ز پیلان و از گنجهای درمفردوسی گرفت آفرین پشت را داد خم ز شادی بچشم اندر آورد نم اسدی (گرشاسب نامه) - خم داشتن؛ انحناء داشتن گوژی داشتن : به پیش کس از بهر یک خندهء خوش قد خویش چون ماه تو خم ندارمخاقانی - خم زین؛ انحناء پشت زین (یادداشت بخط مؤلف) : عالمی در صدر مسند لشکری در خم زین آسمانی در قبا و آفتابی در کلا محمدبن بصیر - خم شدن؛ گوژ شدن : تا خم شده ای بار گذارند به پشتت؟ - خم کمان؛ کژی کمان : هیون را سوی جفت دیگر بتاخت بخم کمان مهره در مهره باختفردوسی - خم گرفتن؛ انحناء پذیرفتن : کاری که چون کمان بزه خم گرفته بود اکنون شود به رأی و بتدبیر او چو تیرفرخی ز بر خمّد درخت آری ولیکن بر درخت تو شکوفه هست و باری نیست بی بر چون گرفتی خم ناصرخسرو از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین خاقانی || فنی از فنون کشتی (یادداشت مؤلف ||) خرپشته طاق سقف (یادداشت بخط مؤلف) : در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مداین مر ترا ایوان خم سازد فرخی هم از خم آن طاقها سرنگون نگارنده از گوهر گونه گون اسدی (گرشاسب نامه) چو دیوارها تمام برآورد [ استاد که عمارت ایوان مدائن کرد ] و بجای خم رسانید اندازهء ارتفاع آن با ابریشم بگرفت (نزهتنامهء علائی) - خم ایوان؛ طاق ایوان سقف ایوان : بدانست کاریگر راست گوی که عیب آورد مرد دانا بروی که گیرد بدان خم ایوان شتاب اگر بشکند کم کند نان و آبفردوسی کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوندخاقانی - خم طاق؛ خرپشتهء طاق : خم طاق هر یک چو پر تذرو اسدی (گرشاسب نامه) همه خم طاق از گهر پرنگار در او بسته قندیل زرین هزار اسدی (گرشاسب نامه ||) خانهء زمستانی || صف قطار (ناظم الاطباء (||) اِمص) اعوجاج کژی کجی (یادداشت بخط مؤلف) : درختی که خردک بود باغبان بگرداند او را چو خواهد چنان چو گردد کلان بازنتواندش که از کژی و خم بگرداندش ابوشکور بلخی رویت براه شکنان ماند همی درست باشد هزار کژی و باشد هزار خممنجیک چو از راستی بگذری خم بود چه مردی بود کز زنی کم بودعنصری (|| ص) کج ضد راست ناراست (یادداشت بخط مؤلف) : مرد کاندر عاقبت بینی خم است او ز اهل عافیت چون زن کم استمولوی || منحنی گوژ (یادداشت مؤلف) : شدش چین ز مهر و شدش خم ز پشت بر او نرم شد روزگار درشتفردوسی شاخ را بنگر چو پشت دال خم برگ را بنگر چو روی ممتحنناصرخسرو گر چه بجفا پشت مرا دادی خم من مهر تو از دلم نگردانم کم (از قابوسنامه) پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست سعدی (دیوان چ مصفا ص 780 ) محبوب منی بدیدهء راست ای سرو روان به ابروی خمسعدی -امثال: شترسواری و خم خم؛ شترسواری دولادولا برنمی دارد || خطی که نه راست و نه منکسر است خطی که اگر خط راست آن را در یک نقطه ببرد احتما در یک نقطه یا چند نقطهء دیگر آن را خواهد برید - خط خم؛ خطی که نه راست و نه منکسر است ( 1) - ن ل: چو پشت درم زن.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.