خلق
[خَ لَ] (ع ص) کهنه (مذکر و مؤنث در آن یکسانست) پاره از بین رفته (یادداشت بخط مؤلف) ج، خُلقان : جبه ای داشت حسنک خلق گونه (تاریخ بیهقی) بخواندند و با آن جامهء خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد (تاریخ بیهقی) نوها همه خلق شود و هرگز نشنید کس که نو شد خلقانیناصرخسرو تیغ و قرآن ورا شده معجز نشود شرع او خلق هرگزسنائی نقل است که قصد و جامه خلق داشت، راه ندادندش حالتی بر او پدید آمد، گفت: با دست تهی بخانهء دیو راه نمی دهند؛ بی طاعت به خانهء رحمن چنین راه دهند (تذکره الاولیای عطار) بکشتی دربودم و مرا کشتی بان نمی شناخت جامه ای خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند (تذکره الاولیای عطار) بل قضا حق است و جهد بندهء حق هین مباش اعور چو ابلیس خلقمولوی بازگرد از کفر سوی دین حق ورنه در نار ابد مانی خلقمولوی درد باغت گر خلق پوشید مرد خواجگی خواجه را آن کم نکردمولوی -خلق کردن؛ خوار کردن : خویشتن را خلق مکن بر خلق برد نو بهتر از کهن دیباستمسعودسعد و اکنون سبب تهمت یکدیگر دیگر چنین خویش را خوار و خلق کرده اند (جهانگشای جوینی).