خطیب
[خَ] (ع ص) خطبه خوان( 1) (منتهی الارب) آنکه خطبهء نماز می خواند (یادداشت بخط مؤلف) ج، خُطَباء : کانک قائم فیهم خطیباً و کلهم قیام للصلوهابن انباری ما بسازیم یکی مجلس امروزین روز چون برون آید از مسجد آدینه خطیب منوچهری رسم خطبه را و نماز را که خطیب بجا آورد (تاریخ بیهقی) خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی (گلستان سعدی ||) دانا در خطابت (منتهی الارب) ناطق سخنور (یادداشت بخط مؤلف) ج، خُطَباء : خطیبان همه عاجز اندر خطابش هژبران همه روبه اندر غبارشناصرخسرو هر آنگه کزو ماند عاجز خطیب فزاید بر او بی سعالی سعالناصرخسرو مسعودسعدسلمان در بزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد مسعودسعدسلمان درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب برای نام بود در برش نه بهر وغاخاقانی خرد خطیب دل است و دماغ منبر او زبان بصورت تیغ و دهان نیام آساخاقانی صبوحی زناشوئی جام و می را صراحی خطیبی خوش الحان نمایدخاقانی جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب نائب من باش اینک تیغ اینک گوهرم خاقانی من این رندان و مستان دوست دارم خلاف پارسایان و خطیبانسعدی (طیبات) خطیب سیه پوش شب بی خلاف برآورد شمشیر روز از غلاف سعدی (بوستان) - خطیب الهی؛ هاتف غیبی (ناظم الاطباء) آواز این خطیب الهی تو نشنوی کز جوش غفلت است ترا گوش دل گران خاقانی - خطیب القوم؛ بزرگ قوم که با سلطان در حوائج ایشان گفتگو کند (ناظم الاطباء ||) شخصی که قاری قرآن باشد || شخص موحد (ناظم الاطباء) - خطیب الانبیاء؛ پدرزن حضرت موسی که حضرت شعیب باشد (از ناظم الاطباء) - خطیب سحر؛ خروس سحرخوان : دیدم صف ملائکه چرخ نوحه گر چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد خاقانی - خطیب فلک؛ ستارهء مشتری (ناظم الاطباء) - رجل خطیب؛ مردی که نیک خطبه خواند (ناظم الاطباء) ( 1) - خطیب در لغت خوانندهء خطبه است و چنانکه در کشاف اصطلاحات فنون آمده: منشی خطبه و خوانندهء آنرا خطیب گویند.