خشنود
[خُ] (ص) راضی خوشحال مسرور خوش مسرور خرسند شادمان (ناظم الاطباء) : داری گِنگی کلندره که شب و روز خواجهء ما را ز کیر دارد خشنودمنجیک جهان آفرین از تو خشنود باد دل بدسگالت پر از دود بادفردوسی اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور پرگناه انجمنفردوسی که خشنود شد از تو بهرام گو چو خشنود شد از تو خشنود شوفردوسی چنین پاسخ آوردش اسفندیار که خشنود بادا ز من شهریارفردوسی هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود نه روز او بد باشد نه عیش او دشوارفرخی مگر باری ز من خشنود گردد بود در کار من سعی تو مشکورمنوچهری نشد سنگین دلش بر رام خشنود که نقش از سنگ خارا کی توان زود (ویس و رامین) نیست کسی جز من خشنود ازو نیک نگه کن بیمین و شمالناصرخسرو تو عبرت دو جهانی و میروی و دلت ز بخت ناخشنود و خدای ناخشنود ناصرخسرو عبدالله طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود هر چند در باب او سخن گفتندی از وی خشنود نگشت (نوروزنامه) خشنودم از خدای بدین نیستی که هست از صد هزار گنج روان کنج فقر بهخاقانی هر که محبت او برای طعمه است در زمرهء بهائم معدود گردد چون سگی گرسنه که با استخوانی شاد شود و بنان پاره ای خشنود (کلیله و دمنه) واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر گر برفتی در وداعش من زجان خشنودمی خاقانی او بس مکان که داده و تمکین که کرده اند خشنودم از کیای ری و ازکیای ری خاقانی هست خشنود هر کس از دل خویش نکند کس عمارت گل خویشنظامی دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند پدرش را و مادرش را بخواند و بنعمت بیکران خشنود گردانید (گلستان سعدی) خلق از تو برنجند و خدا ناخشنود سعدی (غزلیات) اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سودسعدی پیام ما که رساند بخدمتش که رضا رضای اوست اگر خسته دارد ار خشنود سعدی (بدایع ||) مقابل خشمگین (یادداشت مؤلف) : بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قر میزا بهرامی || قانع (یادداشت بخط مؤلف) : توانگر شود هر که خشنود گشت دل آزور خانهء دود گشتفردوسی چو خشنود باشی تن آسان شوی وگر آز ورزی هراسان شویفردوسی.