خشک لب
[خُ لَ] (ص مرکب) گرسنه نهار غذا ناخورده : چو از خنجر روز بگریخت شب همی تاخت ترسان دل و خشک لبفردوسی یکی را ز کمی شده خشک لب یکی از فزونیست بی خواب شبفردوسی شود مرد درویش از آن خشک لب همی روز را بگذراند بشبفردوسی کسی کو ندارد بود خشک لب چنان چون تویی گرسنه نیمه شبفردوسی || تشنه (یادداشت بخط مؤلف) : بکار آب که این لفظ صوفیان دانند برفت آبش و از آب شرع خشک لب است خاقانی خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی ژاله که آن دید ساخت شربت کوثرگوار خاقانی زبان تر کن بخوان این خشک لب را بروز روشن آر این تیره شب رانظامی.