خسوف
[خُ] (ع مص) بزمین فرورفتن (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) رجوع به خسف شود || کور کردن چشم کسی را (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) رجوع به خسف شود || دریدن چیزی را و شکستن (منتهی الارب) (از لسان العرب) رجوع به خسف شود || بریدن چیزی را (منتهی الارب) (از لسان العرب) رجوع به خسف شود || رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) رجوع به خسف شود || نقصان یافتن : می شمارد می دهد زر بی وقوف تا که خالی گردد و آید خسوف مولوی (مثنوی ||) بگرفتن ماه (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) کسوف( 1) رجوع به کسوف شود از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی خاقانی مه شد موافق او در دق بدین جنایت هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش خاقانی دریغا آنچنان خورشید و آن ماه کزینسان در خسوف افتاد ناگاهنظامی خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایهء زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایهء زمین همهء قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا - خسوف جزئی؛ گرفتن قسمتی از قرص ماه - خسوف شدن؛ گرفتن ماه - خسوف کلی؛ گرفتن همهء قرص ماه - صلوه خسوف؛ نمازی است که به وقت خسوف باید خواند - نماز خسوف؛ صلوه خسوف رجوع به صلوه خسوف شود ( 1) - برخی بین این دو فرق گذارده اند و گفته اند خسوف گرفتن ماه و کسوف گرفتن آفتاب باشد و نیز خسوف گرفتن بعض آفتاب و کسوف گرفتن تمام آفتاب است (منتهی الارب).