خسک
[خَ سَ] (اِ مصغر) مصغر خس یعنی خار کوچک (از ناظم الاطباء) : از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندهء خار خسک و خار خوانا ابوشکور بلخی جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی خار و خسک پراگند آنجا که بُد ریاحین ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 373 ) اما دیگر مفسران را که یاد کرده است اگر شیعی نبوده اند باری جبری و مشبهی و ناصبی و اشعری هم نبوده اند که بروزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود (نقض الفضائح) بس لب و گوشم بحنظل و خسک انباشت قصبهء گلشکر فزای صفاهانخاقانی ببستان آمدم تا میوه چینم منه خار و خسک در آستینمنظامی قضای بد نگر کآمد مرا بیش خسک برخستگی و خار بر ریشنظامی گرفته زبان مرغ گوینده را خسک برگذر باد پوینده رانظامی اگر خار و خسک در ره نماند گل و شمشاد را قیمت که داندنظامی || تراشه های ریزه || خارهای سه گوشه خاری سه پهلو دارویی|| خارهای سه گوشه که از آهن سازند و در سر راه دشمنی اندازند (ناظم الاطباء) چیزی از آهن سازند چند پهلو که آن را چون بر زمین ریزند البته سه پهلوی بر زمین باشد و یک پهلوی آن بر هوا باشد و اکثر در پای قلاع ریزند حسک خنجک : خسک بر پراگند بر گرد دشت که دشمن نیارد بر آن جا گذشتفردوسی عزم دیدم چو خسک کرده ز بس پیکان پشت فرخی خسک شود مژه در دیدگان حاسد او در آن زمان که به وی بنگرد بچشم حسد سوزنی عجم هنوز به نهاوند بودند چون بشنیدند که سپاه عرب آمد تدبیر چنان نهادند که حرب به نهاوند نهادند سپاه آنجا گرد کنند صد و پنجاه هزار مرد گرداگرد شهر بپراگندند و نعمان بطور بنشست از نهاوند به بیست و پنج فرسنگ و پنداشت که لشکر عجم سوی او آیند چون بشنید که خسک افکندند دانست که نیایند سپاه از طور بکشید سی هزار مرد برفت سوی نهاوند و گرداگرد لشکر فرودآمد و خبر خویش بعمر نوشت و او دو ماه آنجا بنشست نه عجم بیرون آمدند و نه ایشان از خسک توانستند گذشتن و بدین ماه اندر خبر بعمر نیامد و عمر دلتنگ شد (ترجمهء طبری بلعمی) فکن تخم بد در چراگاهشان خسک ریز و چه ساز در راهشاناسدی گل انصاف کار خاقانی خسک از راه دوستان برگیر خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 524 ) عنان کش دوان اسب اندیشه را که در ره خسکهاست این بیشه رانظامی خسک ریخته برگذر خواب را فراموش کرده تک و تاب رانظامی گر خسک در ره من اندازی چون تو اندازی آن خسک نبودعطار مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد سعدی (بدایع) عدو را بجای خسک زر بریز که احسان کند کند دندان تیزسعدی - خسک در بساط ریختن؛ ناراحتی فراهم آوردن موجب رنج بودن (از آنندراج) : جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد هم چو شبنم در گداز خجلتم از چشم خویش بیدل (از آنندراج) - خسک در بستر بودن؛ باعث متأذی بودن بدان (آنندراج) - خسک در جگر کسی ریختن؛ آزار کسی کردن ایذاء کردن (از آنندراج) : شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت شعلهء شمع به بیتابی فانوس نبود بیدل (از آنندراج) - خسک در خوابگاه افتادن؛ ناراحتی فراهم آمدن : گل اندر خوابگاه نرگس افتد چون وزد بادی ولیکن عشق بازان را خسک در خوابگاه افتد امیرخسرو (از آنندراج) - خسک در راه ریختن؛ خسک در راه و طریق کسی یا مردمان قرار دادن، کنایه از مانع فراهم آوردن (از آنندراج) : ز گفتگوی محبت چه می کنی منعم خسک نریخت کسی در ره صبا هرگز واله هروی (از آنندراج) خسک می ریزدم از گفتگو در راه می گوید چه سوزن بی سخن آداب خار از پا کشیدن را واله هروی (از آنندراج) ریزد فلک خسک ز کواکب بدست کین در راه شام ما چو بدست سحر رود ظهوری (از آنندراج).