خسته جگر
[خَ تَ / تِ جِ گَ] (ص مرکب)با جگر مجروح بسیار غمگین بسیار ملول سخت غمناک سخت دل ناشاد دل ریش : چو شیر ژیان اندر آمد بسر بژوبین پولاد خسته جگرفردوسی که سالار ما باد پیروزگر همه دشمن شاه خسته جگرفردوسی بایوان همی بود خسته جگر ندید اندران سال روی پدرفردوسی نهانی ز سودابهء چاره گر همی بود پیچان و خسته جگرفردوسی عزیزتر ز تو بر من در این جهان کس نیست عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر فرخی بدرگه ملک مشرق هر که را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندر وای فرخی همه در انده من سوخته دل همه در حسرت من خسته جگرفرخی عشق با من سفری گشت و بماند مونس من بحضر خسته جگرفرخی پیش زلفت چو کبک خسته جگر زیر چنگال باز می غلطمخاقانی خواجه زادهء ما و ما خسته جگر حیف نبود کو رود جای دگرمولوی ندانم از من خسته جگر چه می خواهی دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی سعدی (بدایع).