خس
[خَ] (اِ) خاشه و خلاشه خاشاک (از برهان قاطع) خردهء کاه خاز (از ناظم الاطباء) مرادف خار (از آنندراج)( 1)چوب ریزه (فرهنگ اسدی نخجوانی) : چون بود بسته نیک راه ز خسرودکی بچشم تو اندر خس افکند باد بچشمت بر از باد رنج اوفتاد ابوشکور بلخی و آن خشک خار و خسی که بسوزندش ناصرخسرو نیک بنگر بروزنامهء خویش در مپیمای خار و خس بجراب ناصرخسرو تن درختی است خرد بار و دروغ و مکر خس و خار است حذر کن ز خس و خارش ناصرخسرو شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند و آیات قران زر و عقیق است و لَالی ناصرخسرو همه مرغان جهان سر بخس اندر شده اند اندر آن وقت که سیمرغ بجنبد از جای فرخی نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر فرخی ای روبهان کلته بخس درخزید هین کاَمد ز مرغزار ولایت همی زئیرفرخی شاه ملک آرای را بایسته چون بر روی چشم بد سگال ملک او را چون بروی چشم خس سوزنی از خسی افتدت بدیده مثال سوی آن کس نگر که نابیناستمسعودسعد عجب مدان که شود خس بدست باد اسیر اثیرالدین اخسیکتی تا کی چو هوا خس را بربودن و بر رفتن کاَن خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید خاقانی نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم خاقانی گلی از باغ وفا آمده ای خود خس و خارنما آمده ایخاقانی بر در هر کس چو صبا درمتاز با دم هر خس چو هوا درمتازنظامی اگر دیده شود بر تو بدل گیر بود در دیده خس لیکن بتصغیرنظامی تا نماند تیرگی و خس در او تا امین گردد نماید عکس رومولوی خار دل را گر بدیدی هر خسی دست کی بودی غمان را بر کسی مولوی (مثنوی ج 1 ص 11 ) باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس سعدی (گلستان) گرفتم قدم لاجرم بازپس که پاکیزه به مسجد از خار و خس سعدی(بوستان) بر مرد هشیار دنیا خس است که بر مدتی جای دیگر کس است سعدی (بوستان) در زمین آنکه خار و خس بگذاشت تخم در وی کجا تواند کاشتاوحدی مکن جز نژاده بشغل ارجمند که تا در نیاید بدولت گزند امیر خسرو دهلوی چو خس را در افکند در دیده کس ز خود بایدش گریه کردن نه خس امیرخسرو دهلوی تا بی تو نگه را به تماشا هوس افتاد در چشم من از جوهر نظاره خس افتاد بیدل (از آنندراج) خث؛ خس و خاشاک خشک گذاشتهء سیل (منتهی الارب) جش؛ پاک کردن چاه و دور کردن خس و خاشاک از آن (منتهی الارب) خشیل؛ خس و خاشاک سیل آورد که خشک شده باشد (منتهی الارب) -امثال: خس را در چشم دیگران می بیند و شاه تیر را در چشم خود نمی بیند، نظیر: کور خود و بینای مردم || مردم فرومایه و بخیل و رذل و دون و ناکس و زبون را گویند (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) لک (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) لاک (یادداشت بخط مؤلف) ج، خسان : ننگرد اندر سخن هر خسی هر که ببیند سخن ناصریناصرخسرو به بی دانشی هر خسی را همی چرا آری اندر شمار علیناصرخسرو لیک اندر دل خسان آسانناصرخسرو پرهیز کن بجان ز خرافات ناکسان هر چند با خسان کنی آنجا نشست و خاست ناصرخسرو بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما خدای وار همی منتی نهد هر خس عسجدی (دیوان ص 45 ) وز صحبت ناجنس و خسان دست نداری تا چند بود صحبت ناجنس و خس آخر سوزنی گر رخ ناکسان نه بینی به با خسان هر چه کم نشینی بهسنائی خس پرور است جهان زان رو رسید از او طوطی بملک سخن هدهد بتاج و لوا مجیر بیلقانی اقلیم خادمان و زنان بردند آفاق خواجگان و خسان دارندخاقانی هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان کان کلید هشت در در بادبان آورده ام خاقانی شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان کنون هجاء خسان میشنو که هم شاید خاقانی جهاندار بخشنده باید نه خسنظامی گردنی دارم ز رسن رسته نکنم زیر بار خس خستهنظامی فرومانده در شهر خود با خسان به از شهریاری به شهر کساننظامی پایین طلب خسان چه باشی دست خوش ناکسان چه باشینظامی با چنان غالب خداوندی کسی چون نمیرد گر نباشد او خسی مولوی (مثنوی) آنانکه بدیدار چنین میل ندارند سوگند توان خورد که بی عقل خسانند سعدی چه منقاد هر خسی باشی جهد آن کن که خود کسی باشیاوحدی هر که بخس کرد قناعت خسی است به طلبی کن که به از به بسی استجامی دست طمع که پیش خسان می کنی دراز پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش صائب بتازی خس بود نام وی آری خسی باید که سوی خس گراید رضی الدین نیشابوری || جانورکی که بر روی آب می دود و بدن او شبیه است بدانه جوی کوچک و پایهای باریک دراز دارد (از برهان قاطع) جانورکی که بر روی آب می دود و مانند تننده می تند (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : اگر بر آب روی خسی باشی و اگر بر هوا پری مگسی باشی دل بدست آر تا کسی باشی (خواجه عبدالله انصاری) همچو دریاست شاه خس پرور گهرش زیر پای و خس بر سر سنائی (حدیقه الحقیقه ص 576 ) آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف خس نیم تا بر سرآیم کف بود همتای من خاقانی مدسج؛ جانورکی است که بر آب می دود مانند تننده می تند و به فارسی خس گویند (منتهی الارب) : دریا بوجود خویش موجی دارد خس پندارد که این کشاکش با اوست واعظ قزوینی -امثال: خس غواصی نمی تواند کردن (واعظ قزوینی) نظیر: کار هر بز نیست خرمن کوفتن خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب (قاآنی) یعنی بوقت سختی مرد از نامرد پدید آید || مردمی که در کوه و کوهستان می باشند خصوصاً کفار صحرانشین؛ بعضی گویند به این معنی هندی است چه خس بزبان هندی قومی باشند از کفار که در کوههای مابین هندوستان و ختا ساکن اند( 2) (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) : چون برد حمله بر خس کافر تو گوئیا طوفان آتش است که رو در گیا نهاد امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ||) مرغی سفید و بزرگتر از کلنگ (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||) نقیر هیچ پوچ (یادداشت بخط مؤلف ||) علفی است خوشبو که بعد از تر کردن سرد و رایحهء آن نیکو باشد (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) ( 1) - در آنندراج آمده این کلمه با مستعمل است ( 2) - ناظم الاطباء این معنی لفظ خس را دو معنی فرض کرده است یعنی « در دیده افتادن » و « در چشم افتادن » لفظ بمعنی مردم کوهستانی و نیز نام طایفه ای کوهستانی است که در مابین هندوستان و تاتار سکنی دارند « خس » گفته.