خراشیدن
[خَ دَ] (مص) خاریدن (ناظم الاطباء) شخودن (یادداشت بخط مؤلف ||) ریش کردن مجروح ساختن (ناظم الاطباء) نوک ناخنها کشیدن با کمی شدت بر تن تا پوست آن رود (یادداشت بخط مؤلف) خدش (زوزنی) کَ دش خَلب (منتهی الارب) : نبردش فرمان همه موی من بکند و خراشیده شد روی منفردوسی خویشتن پاک دار و بی پرخاش رو به آغالش اندرون مخراشلبیبی ناگاه دست روزگار غدار رخسار حال ایشان بخراشید (کلیله و دمنه) سینه خراشیدن فایده نکند (کلیله و دمنه) بلبلی را که سینه بخراشی از دم او صفیر نتوان یافتخاقانی مصلحت ندیدم ریش درویش را بملامت خراشیدن (گلستان سعدی) - درون خراشیدن؛ آزردن کسی رنج دادن بکسی : چو دور دور تو باشد مراد خلق بده چو دست دست تو باشد درون کس مخراش سعدی (طیبات) چه خوش گفت بکتاش با فیلتاش چو دشمن خراشیدی ایمن مباشسعدی تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشدسعدی (گلستان) هرکه بخراشدت جگر بجفا همچو کان کریم زر بخششحافظ - روی یا رخ خراشیدن؛ خراش بر روی وارد آوردن کنایه از خود آزردن و اظهار غم و اندوه کردن : بگفتا کجا رفت برزوی من ز دردش خراشیده شد روی منفردوسی سیاوش بدو گفت کای ماهروی بدین گونه مخروش و مخراش روی فردوسی سکهء روی بناخن بخراشید چو زر خون برنگ شفق از چشمهء خور بگشایید خاقانی به سر ناخن غم روی طرب بخراشید به سرانگشت عنا جام بطر بازدهیدخاقانی از آن ترسم که فردا رخ خراشی که چون من عاشقی را کشته باشینظامی تخدیش؛ چهره خراشیدن (یادداشت بخط مؤلف): کدی؛ خراشیدن روی کسی را خموش؛ خراشیدن روی کسی را کدح؛ خراشیدن روی کسی را (منتهی الارب) جلخ؛ شکم کسی را خراشیدن جحس؛ پوست را خراشیدن اِمضاض (از منتهی الارب ||) برابر نمودن و هموار و صاف کردن (ناظم الاطباء) : به تیشه روی خارا می خراشید چو بید از سنگ مجرا میتراشیدنظامی به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل چنانکه بانگ درشت تو میخراشد دل سعدی || نیمه خوردن دندان زده افکندن میوه و مانند آن (یادداشت بخط مؤلف) : مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه هر روزی پاشیده همه بچاکران کرده یله شاکر بخاری || ستردن (ناظم الاطباء) تراشیدن با تراش محو کردن زدودن عَرک؛ چیزی را چندان تراشیدن که محو و ناچیز گردد (منتهی الارب ||) رندیدن رنده کردن تراشیدن با رنده (یادداشت بخط مؤلف ||) غضبناک کردن || چاک کردن محو کردن || حک کردن (ناظم الاطباء) : غافل منشین ورقی می خراش گر ننویسی قلمی می تراشنظامی.