آزرم جو
[زَ] (نف مرکب) آزرم جوی. دادور. بانصفت. باتقوی و فضیلت طلب. پاسدار خاطرها. عفیف. عفاف خواه. آبروخواه. حرمت دارنده :
زمانی همی داشت بر خاک روی
بدو داد دل شاه آزرمجوی.فردوسی.
زبان راستگوی و دل آزرمجوی
همیشه جهان را بدو آبروی.فردوسی.
چو کافور گرد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرمجوی.فردوسی.
بفرمود پس شاه آزرمجوی [ کیخسرو ]
که آرند گستهم را پیش اوی
چنان بد ز بس خستگی گستهَم
که گفتی همی برنیایدْش دم.فردوسی.
کسی کو ترا نیست آزرمجوی
چه جوئی چه خواهی از او آبروی؟
فردوسی.
زمانی همی داشت بر خاک روی
بدو داد دل شاه آزرمجوی.فردوسی.
زبان راستگوی و دل آزرمجوی
همیشه جهان را بدو آبروی.فردوسی.
چو کافور گرد گل سرخ موی
زبان گرم گوی و دل آزرمجوی.فردوسی.
بفرمود پس شاه آزرمجوی [ کیخسرو ]
که آرند گستهم را پیش اوی
چنان بد ز بس خستگی گستهَم
که گفتی همی برنیایدْش دم.فردوسی.
کسی کو ترا نیست آزرمجوی
چه جوئی چه خواهی از او آبروی؟
فردوسی.