ابوعبدالله
[اَ عَ دِلْ لاه] (اِخ) محمد بن حسن معروفی بلخی. از شعرای قرن چهارم است. مولد او ببلخ بود. و مداحی ابوالفوارس عبدالملک بن نوح بن نصربن احمد سامانی و امیر بواحمد خلف بن احمد سجزی صفاری می کرد و صحبت رودکی دریافته و او معروفی را بگرویدن به آل فاطمه وصیت کرده است و از سوء قضا از اشعار او چنانکه از دیگر شعرای آنزمان جز یکی دو قطعه در تذکره ها و فردهایی چند در لغت نامه ها چیزی نمانده چنانکه از شرح حال او نیز جز حکایتی که در ذیل می آید ذکری نیست. و از همین ابیات معدود مشهود است که شاعر در اقسام قصیده و غزل و مثنوی از اوصاف و مدیح وهجا و جزآن ماهر و استاد است وسادگی و بساطت قدمت نیز لطف و عذوبتی دیگر برآن افزوده است. نسخهء کهن خطی از احیاء العلوم امام غزالی در کتابه خانهء من موجود است که بر هامش گاهی قصص و حکایاتی غیر متناسب با موضوعات متن با سبکی قدیم از انشاء نوشته اند و حکایت ذیل در بارهء معروفی از آن جمله است. گویند روزی امیر خلف السجزی بشکار رفته بود برشکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بربسته، ناگاه از حشم جدا افتاد. مردی را دید دراعه ای بسته و برخری سیاه نشسته. امیر بر وی سلام کرد آن مرد جواب داد. امیر پرسید از کجائی؟ گفت از بلخ. گفت کجا روی؟ گفت بسیستان بنزد امیر خلف که شنیده ام که او مردی کریم است ومن مردی شاعرم و نام من معروفی است شعری گفته ام چون در بارگاه او برخوانم از انعام او نصیب یابم. گفت آن قصیده برخوان تا بشنوم. چون برخواند گفت بدین شعر چه طمع میداری؟ گفت هزار دینار. گفت اگر ندهد؟ گفت پانصد دینار. گفت اگر ندهد؟ گفت صد دینار. گفت اگر ندهد؟ گفت... [ در اینجا عبارتی سخت مستهجن هست از دست و پای خرک سیاه مرکوب خود ](1) امیر بخندید و برفت و چون به سیستان معروفی به خدمت او آمد و شعر ادا کرد. امیر را بدید و بشناخت امّا هیچ نگفت و چون قصیده تمام بخواند امیر پرسید که از این قصیده چه طمع میداری از من؟ گفت هزار دینار. گفت بسیار باشد گفت پانصد دینار. امیر همچنین مدافعت می کرد تا بصد برسید امیر گفت بسیار باشد. گفت یا امیر خرک سیاه بر در است. امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد و این گفته مثل شد که «خرک سیاه بر در است». اینک اشعار او:
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد وشی معمدا(2).
***
بمکد دانم خواجه بمکد بالله
... تو... ش چون کپه مکد گرّا(3).
***
ای آنکه عاشقی بغم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من در فکن غلج.
***
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد
حکم قضا بود وین قضا به دلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد
هرچه بگویم ز من نگر که نگیری
عقل جدا شد ز من که یار جدا شد.(4)
***
خون سپید بارم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دلم مصعد.
***
آری چو سخنهای جفای(5) تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.
***
بار خدا بعبدلی را چه بود
کز پس پیران سر دیوانه شد.
***
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
***
همی ز آرزوی... خواجه را گه نان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
***
آواز تو خوش تر به همه روی
نزدیک من ای نگار فرخار
زآواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.(6)
***
بیک پای لنگ و بیک دست اشل
بیک چشم کور و بیک چشم کاژ.
***
یاد آور(7) پدرت را که مدام
گه تبنکش چِدیّ و گه خنجک.
***
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.(8)
***
وزان پس که بد کرد بگذاشتم
بدو بر سپاسه نه برداشتم [ کذا ].
***
من شست بدریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
***
دوست با قامت چون سرو بمن بر بگذشت
تازه گشتم چو گل و تازه شد آن مهر قدیم
باده بر ساعدش از ساتکنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزه ستی بر ماهی شیم
وز سرانگشت سیه کرد بحنّی گفتی(9)
غالیه دارد شوریده بماسورهء سیم
و آن دو زلفین بر آن عارض او گوئی راست
بگل سوری بر، غالیه بفشاند نسیم
گشت برگشته سیه جعد تو عین اندر عین
گشت پرتاب سیه زلف تو جیم اندر جیم.
***
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان و دلم هردوان.
***
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج ملک و افسر و گاه.
***
همه کبر ولائی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانهء محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپارهء ترکمانی، سیاه.
***
بیاستو نبود خلق را مگر بدهان
ترا بکون بود ای کون بسان دروازه.
***
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نپخسانی.
***
از رودکی شنیدم استاد شاعران
کز مردمان به کس مگرو جز به فاطمی.
***
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری.
***
به بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
***
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
به جای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
***
در جهان دیده ای از این عجبی (؟)
کده ای بر مثال خرطومی.
و ابومنصور ثعالبی در ترجمهء ابوالحسن احمدبن مؤمّل کاتب ابی الحسن فائق الخاصه دو بیت ذیل را از ابن مؤمّل آورده و گوید ترجمهء دو بیت معروفی است:
اذا لم تکن لی من لدنک مبرّه
و زال رجائی عن نوالک فی نفسی
فانت اذاً مثلی انیس مصور
فلم اعبد الشی ء المصور من جنسی.
و اما مثنویهای او به وزن خفیف:
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت
آن نگارین پریرخ زیبان
خوب گفتار و مهتر خوبان
دستفالی که جود او کرده
گرد از بحر و کان برآورده.
و به وزن هزج:
ز تو یارستن این کار دور است
نه اندک دور بل بسیار دور است
ز پااورنجن آن سرو آزاد
بگل درمانده پای سرو، آزاد.(10)
آن رفتن و آمدن کجا شد
کاری بنوا چه بینوا شد.
و به وزن متقارب:
وزان پس که بد کرد بگذاشتم
بر او بر سپاسه نه برداشتم [ کذا ].
و نیز این بیت اگر مطلع قصیده ای نیست:
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان و دلم هردوان.
(1) - ولی دست خر رفت از اندازه بیش.
سعدی.
(2) - و یقال وشی معمد و هو ضرب منه علی هیئه العمدان. (تاج العروس).
(3) - ن ل: رگ را.
(4) - از المعجم.
(5) - بجای؟
(6) - به تصحیح قیاسی. اصل:
آواز تو خوشتر بهمه روئی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماند بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
(7) - ن ل: یاد ناری.
(8) - تصحیح قیاسی، اصل: همه سال.
(9) - به تصحیح قیاسی. اصل: نیک پرسید مرا گفتا دوست. (فرهنگ اسدی، در کلمهء شور).
(10) - آزاد دویم بمعنی سخت و محکم است.
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
بسته حریر دارد وشی معمدا(2).
***
بمکد دانم خواجه بمکد بالله
... تو... ش چون کپه مکد گرّا(3).
***
ای آنکه عاشقی بغم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من در فکن غلج.
***
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد
حکم قضا بود وین قضا به دلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد
هرچه بگویم ز من نگر که نگیری
عقل جدا شد ز من که یار جدا شد.(4)
***
خون سپید بارم بر دو رخان زردم
آری سپید باشد خون دلم مصعد.
***
آری چو سخنهای جفای(5) تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.
***
بار خدا بعبدلی را چه بود
کز پس پیران سر دیوانه شد.
***
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
***
همی ز آرزوی... خواجه را گه نان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
***
آواز تو خوش تر به همه روی
نزدیک من ای نگار فرخار
زآواز نماز بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.(6)
***
بیک پای لنگ و بیک دست اشل
بیک چشم کور و بیک چشم کاژ.
***
یاد آور(7) پدرت را که مدام
گه تبنکش چِدیّ و گه خنجک.
***
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.(8)
***
وزان پس که بد کرد بگذاشتم
بدو بر سپاسه نه برداشتم [ کذا ].
***
من شست بدریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
***
دوست با قامت چون سرو بمن بر بگذشت
تازه گشتم چو گل و تازه شد آن مهر قدیم
باده بر ساعدش از ساتکنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزه ستی بر ماهی شیم
وز سرانگشت سیه کرد بحنّی گفتی(9)
غالیه دارد شوریده بماسورهء سیم
و آن دو زلفین بر آن عارض او گوئی راست
بگل سوری بر، غالیه بفشاند نسیم
گشت برگشته سیه جعد تو عین اندر عین
گشت پرتاب سیه زلف تو جیم اندر جیم.
***
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان و دلم هردوان.
***
ز گنجه چون بسعادت نهاد روی براه
فلک سپرد بدو گنج ملک و افسر و گاه.
***
همه کبر ولائی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه
بدیدم من آن خانهء محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپارهء ترکمانی، سیاه.
***
بیاستو نبود خلق را مگر بدهان
ترا بکون بود ای کون بسان دروازه.
***
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نپخسانی.
***
از رودکی شنیدم استاد شاعران
کز مردمان به کس مگرو جز به فاطمی.
***
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری.
***
به بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
***
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
به جای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
***
در جهان دیده ای از این عجبی (؟)
کده ای بر مثال خرطومی.
و ابومنصور ثعالبی در ترجمهء ابوالحسن احمدبن مؤمّل کاتب ابی الحسن فائق الخاصه دو بیت ذیل را از ابن مؤمّل آورده و گوید ترجمهء دو بیت معروفی است:
اذا لم تکن لی من لدنک مبرّه
و زال رجائی عن نوالک فی نفسی
فانت اذاً مثلی انیس مصور
فلم اعبد الشی ء المصور من جنسی.
و اما مثنویهای او به وزن خفیف:
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت
آن نگارین پریرخ زیبان
خوب گفتار و مهتر خوبان
دستفالی که جود او کرده
گرد از بحر و کان برآورده.
و به وزن هزج:
ز تو یارستن این کار دور است
نه اندک دور بل بسیار دور است
ز پااورنجن آن سرو آزاد
بگل درمانده پای سرو، آزاد.(10)
آن رفتن و آمدن کجا شد
کاری بنوا چه بینوا شد.
و به وزن متقارب:
وزان پس که بد کرد بگذاشتم
بر او بر سپاسه نه برداشتم [ کذا ].
و نیز این بیت اگر مطلع قصیده ای نیست:
سیه چشم معشوق و آن ابروان
ببردند جان و دلم هردوان.
(1) - ولی دست خر رفت از اندازه بیش.
سعدی.
(2) - و یقال وشی معمد و هو ضرب منه علی هیئه العمدان. (تاج العروس).
(3) - ن ل: رگ را.
(4) - از المعجم.
(5) - بجای؟
(6) - به تصحیح قیاسی. اصل:
آواز تو خوشتر بهمه روئی
نزدیک من ای لعبت فرخار
ز آواز نماند بامدادین
در گوش غمین مرد بیمار.
(7) - ن ل: یاد ناری.
(8) - تصحیح قیاسی، اصل: همه سال.
(9) - به تصحیح قیاسی. اصل: نیک پرسید مرا گفتا دوست. (فرهنگ اسدی، در کلمهء شور).
(10) - آزاد دویم بمعنی سخت و محکم است.