خاربن
[بُ] (اِ مرکب) بتهء خار ج، خاربنان : ور خاربنی بیند در دشت بترسد گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست فرخی کبکان بی ( آزار که در کوه بلندند بی قهقهه یکبار ندیدم که بخندند جز خاربنان جایگه خود نپسندند بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بدندند( 1 منوچهری اگر چیز از مراد خویش بودی نگشتی خاربن جز ناژ و عرعرناصرخسرو گفت ماهان چه جای این سخن است خاربن کی سزای سروبن استنظامی شکفته گلی خورد او خاربن بدیدار تازه به گوهر کهننظامی جواب داد که بغاث الطیور که از مخالب باز به خاربنی پناهد از صولت او امان یابد (جهانگشای جوینی) گردش گیتی گل رویش بریخت خاربنان بر سر خاکش برست(گلستان) فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد؟ واعظ قزوینی (از آنندراج) ( 1) - ن ل: بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بگردند.