خاتم
[تَ / تِ] (ع اِ) آخر هر چیزی و پایان آن (منتهی الارب) : هر که یقینش به ارادت کشد خاتم کارش بسعادت کشدنظامی چندین هزار سکهء پیغمبری زدند اول بنام آدم و خاتم به مصطفیسعدی || آخر قوم || حلقهء نزدیک پستان ماده || گو قفا (منتهی الارب) نقره القفاء، یقال: اِحتجم فی خاتم القفا (اقرب الموارد) جای حجامت || هوالدواء المجفف الذی یجفف سطح الجراحه حتی یصیر خشکریشه علیه، یکنّه من الَافات اِلی ان ینبت الجلدالطبیعی (قانون بوعلی چ تهران 1295 ه ق کتاب 2 ص 150 س 21 ) داروئی که سطح جراحت خشک کند و از آفت نگاهدارد (بحر الجواهر ||) محمد (ص) خاتم الانبیاء و رجوع به خاتم الانبیاء شود (منتهی الارب) : از آن پیغمبران هم چنین رفته است از روزگار آدم تا خاتم انبیا (ص) (تاریخ بیهقی) شمسهء نه مسند هفت اختران ختم رسل خاتم پیغمبراننظامی.