خاتم
[تَ / تِ] (ع اِ) بکسر تاء و بفتح آن انگشتری (غیاث اللغات) و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاء فوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند چه، فاعل [ بکسر ] و بفتح عین بمعنی ما یُفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع پس خاتم بمعنی ما یُختم به باشد و آن انگشتریست ج، خواتیم (غیاث اللغات) و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحای عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر : تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند بر خصم تو شد گیتی چون حلقهء خاتم امیرمعزی چه بنای این قافیت بردَم و دِرَم و مانند آن است : فریدون را سر آمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتمسعدی که با عالم و محکم قافیه شده است (از آنندراج) مهر و انگشتری نگین کنده که با آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود (فرهنگ نظام) خاتِم مانند صاحب مهر و انگشتری و بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتَم مانند هاجَر است (منتهی الارب) بَظرَم (منتهی الارب) و تختم بالخاتم یعنی انگشتری در دست کرد (منتهی الارب) و از آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را برای زینت در انگشت کنند و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است (از صبح الاعشی ج 2 ص 125 ) و رجوع به مهر سلطنتی شود : بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر ناصرخسرو زویافت جهان قدر و قیمت ایراک او شهره نگین است و دهر خاتمناصرخسرو اگر ایمانت هست و تقوی نیست خاتم ملک بی سلیمان استادیب صابر در دین پاک خاتم پیغمبران ز عدل تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است سوزنی هر چند که مرغ زیرک آمد بر خاتم روزگار نامممجیرالدین بیلقانی مرا باد و دیو است خادم اگر چه سلیمان نیم، حکم و خاتم ندارمخاقانی عشق داریم از جهان گرجان نباشد گو مباش چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم خاقانی مر خاتم را چه نقص اگر هست انگشت کهین محل خاتمخاقانی خود خاتم بزرگ سلیمان بدست تست کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است خاقانی ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند خاقانی ای دل چو فسرده ای غمی پیداکن وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن خواهی که به ملک دل سلیمان باشی از صافی سینه خاتمی پیدا کنخاقانی چون سلیمان نبود ماهی گیر خاتم آورد باز دست آخرخاقانی خاتم ملک سلیمانی نگر کاندر آن ماهی نهان کرد آفتابخاقانی بر سر گنج سخاش خامهء او اژدهاست در دهن خاتمش مهرهء او آشکارخاقانی خاتم ملک بدو سپرد (ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء چاپی ص 372 ) خاتم ملک سلیمان است علم جمله عالم صورت و جان است علم مولوی که در خردیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خریدسعدی بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ (گلستان) انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است سعدی (گلستان) هر که تیر از حلقهء انگشتری بگذراند خاتم او را باشد (گلستان) فریدون را سرآمد پادشاهی سلیمان را برفت از دست خاتمسعدی بی سکهء قبول تو نقد امل دغل بی خاتم رضای تو سعی عمل هباسعدی گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی آن سلیمان جهان است که خاتم با اوست حافظ بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را بخاتمی نتوان دم زد از سلیمانیحافظ - خاتم انبیاء؛ خاتم رسل؛ محمد رسول الله (ص) و خاتم بکسر هم خوانده شده و رجوع (|| به خاتم الانبیاء شود : از آن پیغمبران هم چنین رفته است از روزگار آدم تا خاتم انبیاء (ص) (تاریخ بیهقی ص 115 (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از کسی که قطع کرده باشد مقامات را و رسیده باشد به نهایت کمال (از لطائف اللغات ||) نوعی صنعت که با ریزه های استخوان و حلقه های فلزین و چوب سطح چیزی را پوشند و آن عمل را خاتم کاری یا خاتم سازی گویند.