حیات
[حَ] (ع اِمص) عمر. زیست. زندگی. مقابلِ ممات. زندگانی. (آنندراج) :
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا باشدت حیات ز خضرای آسمان.خاقانی.
و جاودانی و دوباره از صفات اوست و با لفظ دادن و یافتن مستعمل. (آنندراج) :
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.صائب.
-آب حیات:شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات
بچند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات.
سعدی.
- حیات بخش؛ : آب و هوایش حیاتبخش هر طبیعت و مزاج. (محاسن اصفهان).
- حیات بخشیدن؛ جان دادن. زندگانی بخشیدن :
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی بخدمت بنهم که پادشاهی.
سعدی.
- حیات داشتن؛ زنده بودن.
- حیات سپردن؛ جان سپردن. و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج) :
چون شمع اگر شام گرفتیم حیاتی
ناظم بصد افسوس سحرگاه سپردیم.
ناظم هروی (از آنندراج).
|| (مص) زیستن. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) شرح حال. ترجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حیاه شود.
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا باشدت حیات ز خضرای آسمان.خاقانی.
و جاودانی و دوباره از صفات اوست و با لفظ دادن و یافتن مستعمل. (آنندراج) :
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.صائب.
-آب حیات:شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات
بچند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات.
سعدی.
- حیات بخش؛ : آب و هوایش حیاتبخش هر طبیعت و مزاج. (محاسن اصفهان).
- حیات بخشیدن؛ جان دادن. زندگانی بخشیدن :
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی بخدمت بنهم که پادشاهی.
سعدی.
- حیات داشتن؛ زنده بودن.
- حیات سپردن؛ جان سپردن. و این خالی از غرابت نیست. (آنندراج) :
چون شمع اگر شام گرفتیم حیاتی
ناظم بصد افسوس سحرگاه سپردیم.
ناظم هروی (از آنندراج).
|| (مص) زیستن. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) شرح حال. ترجمه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به حیاه شود.