حلق
[حَ] (ع اِ) گلو. (منتهی الارب) (دهار). نای گلوی. حلقوم. ج، حلوق، احلاق. (منتهی الارب). مبلع. بلعوم :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
ز رخ رنگشان رفت و از حلق نم
ز بیهوده گفتار گشته دژم.فردوسی.
کمندش ز فتراک زین برگشاد
درافکند در حلق آن پاک زاد.فردوسی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدهء بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی (دیوان ص387).
از حلق چون گذشت شود یکسان
با نان خشک قلیهء هارونی.ناصرخسرو.
خرمی چون باشد اندرکوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی.
خصم شاه ار کمان کند حلقش
بزه آن کمان درآویزد.خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
آن حلق صراحی بین کز می بفواق آمد
چون سرفه کنان از خون بیمار بصبح اندر.
خاقانی.
آب تلخ است مدامم چو صراحی در حلق
تا تو یک روز چو ساغر بدهن بازآیی.
سعدی.
بکام دل نرسیدیم و جان بحلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست.
سعدی.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- از حلق کشیدن؛ نوعی از تعزیر است. (آنندراج) :
درد دل هرکه میکند اظهار
بایدش چون فغان ز حلق کشید.
راضی (از آنندراج).
- جان به حلق رسیدن؛ مشرف به مرگ شدن. عاجز و ناتوان شدن :
بکام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست.
سعدی.
- حلق آزاد؛ کنایه از حلقی که بهیچ وجه از وجوه شریعت ریختن خون او درست نباشد. (آنندراج) :
فروشوید از دور بیداد را
رهاند ز خون حلق آزاد را.
نظامی (از آنندراج).
- حلق افتادن؛ در تداول مردم هند، گرفته شدن آواز. (آنندراج) :
بر سر هر خار که گلگون گذشت
حلق وی افتاد و خراشیده گشت.
میرخسرو (از آنندراج).
- حلق گیر؛ حلق گیرنده. آنچه به دور گردن افتد :
خود غلط گفتم که جودش هست دام حلق گیر
تا نگوید مدح هر کس چون بود در حلق دام
جود او دامی است شاعر را نه دام حلق گیر
دست گیرد تا نگیرد دست پیش خاص و عام.
سوزنی.
- حروف حلق شش است: همزه، هاء، عین، -حاء، غین، خاء.؛ || بدیمنی. (منتهی الارب). || درختی است مانند درخت انگور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چیزی است که منجمد سیاه لون و ترش طعم که در یمن از برگ درختی که در تنور گذاشته باشند ترتیب میدهند و نباتش شبیه به علیق و ثمرش مثل خوشهء انگور و دانه اش مانند عنب الثعلب و برگش برگ تاک است. (تحفهء حکیم مؤمن). || (ع مص) موی ستردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ترجمان عادل) (دهار). تراشیدن. بستردن موی. (زمخشری). || زیر گلو زدن. (تاج المصادر بیهقی). بر حلق زدن. || درد حلق دادن. || پر کردن حوض از آب. || اندازه کردن. (منتهی الارب).
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
کسائی.
ز رخ رنگشان رفت و از حلق نم
ز بیهوده گفتار گشته دژم.فردوسی.
کمندش ز فتراک زین برگشاد
درافکند در حلق آن پاک زاد.فردوسی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیدهء بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی (دیوان ص387).
از حلق چون گذشت شود یکسان
با نان خشک قلیهء هارونی.ناصرخسرو.
خرمی چون باشد اندرکوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی.
خصم شاه ار کمان کند حلقش
بزه آن کمان درآویزد.خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
آن حلق صراحی بین کز می بفواق آمد
چون سرفه کنان از خون بیمار بصبح اندر.
خاقانی.
آب تلخ است مدامم چو صراحی در حلق
تا تو یک روز چو ساغر بدهن بازآیی.
سعدی.
بکام دل نرسیدیم و جان بحلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست.
سعدی.
کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی.
سعدی.
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- از حلق کشیدن؛ نوعی از تعزیر است. (آنندراج) :
درد دل هرکه میکند اظهار
بایدش چون فغان ز حلق کشید.
راضی (از آنندراج).
- جان به حلق رسیدن؛ مشرف به مرگ شدن. عاجز و ناتوان شدن :
بکام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
وگر بکام رسد همچنان رجایی هست.
سعدی.
- حلق آزاد؛ کنایه از حلقی که بهیچ وجه از وجوه شریعت ریختن خون او درست نباشد. (آنندراج) :
فروشوید از دور بیداد را
رهاند ز خون حلق آزاد را.
نظامی (از آنندراج).
- حلق افتادن؛ در تداول مردم هند، گرفته شدن آواز. (آنندراج) :
بر سر هر خار که گلگون گذشت
حلق وی افتاد و خراشیده گشت.
میرخسرو (از آنندراج).
- حلق گیر؛ حلق گیرنده. آنچه به دور گردن افتد :
خود غلط گفتم که جودش هست دام حلق گیر
تا نگوید مدح هر کس چون بود در حلق دام
جود او دامی است شاعر را نه دام حلق گیر
دست گیرد تا نگیرد دست پیش خاص و عام.
سوزنی.
- حروف حلق شش است: همزه، هاء، عین، -حاء، غین، خاء.؛ || بدیمنی. (منتهی الارب). || درختی است مانند درخت انگور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چیزی است که منجمد سیاه لون و ترش طعم که در یمن از برگ درختی که در تنور گذاشته باشند ترتیب میدهند و نباتش شبیه به علیق و ثمرش مثل خوشهء انگور و دانه اش مانند عنب الثعلب و برگش برگ تاک است. (تحفهء حکیم مؤمن). || (ع مص) موی ستردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ترجمان عادل) (دهار). تراشیدن. بستردن موی. (زمخشری). || زیر گلو زدن. (تاج المصادر بیهقی). بر حلق زدن. || درد حلق دادن. || پر کردن حوض از آب. || اندازه کردن. (منتهی الارب).