حشمت
[حِ مَ] (ع اِ) شکوه. شکه. (لغت نامهء اسدی). احتشام. جاه و جلال. جاه. دبدبه. بزرگی. حرمت. احترام. آب. محل. قدر. منزلت. اعتبار. آب رو. شرم. (غیاث) :
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر بدی حشمت و جاه و آب.
فردوسی.
هر آنکس که بر تخت حشمت نشست
بباید خردمند و یزدان پرست.فردوسی.
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بندهء او برنهد قدم.فرخی.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
و بفر دولت عالی این جا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند. (تاریخ بیهقی ص40). گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر، تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند. (تاریخ بیهقی ص284). و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد. (تاریخ بیهقی). آن کارها که تا اکنون میرفت به حشمت پدر بود چون خبر مرگ وی آشکار گردد کارها از لونی دیگر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص13). حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص18). و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای وی نتواند داشت و از وی تثبتی نیاید و از خداوند اندیشند که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص131). پس در آن میان مرا گفت پوشیده که منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجه عمید بونصر را حشمت بزرگ که یافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص142). روز چهارشنبه... امیر [ مسعود ] مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص154). حسنک گفت: سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص181). گرفتم که بر خون این مرد [ حسنک ] تشنه ای [ بوسهل ]مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص182). این پسر بقیه الوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص191). هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص168). سالاری باید بانام وحشمت که آنجا رود و غزو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص269). بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان به بلخ رود تا به حشمت حاضری وی(1) رسولان را بر مراد بازگردانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص284). اگر در این باب جهدی نرود جد فرمائیم که ایزد عزذکره ما را از این بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عده و آلت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص294). گردنان چون علی قریب و اریارق و همه برافتادند خوارزم شاه مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص320). روز چهارم آدینه بار داد [ خوارزمشاه ] نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص328). و چون مهمی بود این معما نبشتم، گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید ما گفت که برای حشمت خواجه تو [ آلتونتاش خوارزمشاه ]این پرسش بدین جمله است و الا بر نوع دیگر پرسیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص321). از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص343). خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت که از همگان وی بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر بچشمی نیکو [ در وی ] می نگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص87). این حکایت بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیری با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص346). هر کرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و با حشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372). آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص394). اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص394). و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص398). از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عده وی [ محمود ] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص412). رمادی ... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص497). این عبدالله ... صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص777). امیر حرکت کرد ... بر جانب بلخ... با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص887). علی تکین دشمن است ... که برادرش را طغاخان از بلاساغون بحشمت امیر قاضی برانداخته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص975). اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد که بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت. (تاریخ بیهقی). و نیمهء ماه به هراه آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366).
بتاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری.
ناصرخسرو.
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.ناصرخسرو.
سپه کشیده و آراسته بداد جهان
بدست حشمت برکند دیدهء بیداد.
مسعودسعد.
تو شاد نشسته ای بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو و دارا.مسعودسعد.
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت.
مسعودسعد (دیوان، رشید یاسمی ص75).
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو کند مرا الکن.مسعودسعد.
ملک محمود ابراهیم مسعودبن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قامت دارا.
مسعودسعد.
حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.مسعودسعد.
و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی را آن حشمت نیست که باز را. (نوروزنامه). آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید، که قلم بقوت برانند تا صریر آرد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت و سایهء حشمت این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه ص353). و حشمت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت. (کلیله و دمنه ص382).
جانم بحشمت تو نه غمی که خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است.خاقانی.
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان.خاقانی.
اسباب هست و نیست گر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است.
خاقانی.
و بدین فتح که برآمد هیبتی و حشمتی تام بیفتاد که بعد از واقعهء خطا فتحی نرفته بود و کار ملک از سر طراوتی نو گرفت. (راحه الصدور راوندی). دارا چند کلمه که لایق خدمت حضرت و حشمت بساط سلطنت نبود بگفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص382).
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش.
حافظ.
در حشمت سلیمان آنکس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی.
حافظ.
- باحشمت؛ دارای حشمت : و همه سلاح باحشمت است و بایسته ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت تر و بایسته تر نیست. (نوروزنامه).
- به حشمت؛ شگرف. (فرهنگ اسدی).
- بی حشمت؛ بی شرم. بی انقباض. بی ملاحظه. بی محابا. بی پروا. گستاخ. استاخ.
- || دور از رسم : گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به از این باید، سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم این یکی به من بازگذارد خداوند، گفت گذاشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص337).
- جمشیدحشمت؛ کسی که حشمت جمشید دارد : جمشیدحشمت ناهیدبزم. (حبیب السیر ج4 ص322).
- حشمت آئین؛ دارای حشمت : بر امرای حشمت آئین و غازیان ظفرقرین. (حبیب السیر ج3 ص352).
- حشمت افتادن؛ نموده شدن شکوه و جلال و قدرت و توانائی : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی ص367). شغلی سخت بزرگ و بانام است. چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده کسی می باید در پایهء وی. (تاریخ بیهقی ص268).
- || قدرت نمائی و ایجاد رعب : و بسیار مردم را نیز از خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی ص693). گفتم خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم این جا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزم شاه خفته نیست. (تاریخ بیهقی ص337). خوارزمشاه گفت این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گوئید؟ گفتم تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته ام. گفت دلیرمردی تو، گفتم خوارزم شاهی نتوان کرد جز چنین و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد [ از کشتن قاید ملنجوق ]. (تاریخ بیهقی ص338). و صدوبیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص40). ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص447).
- حشمت افکندن؛ ترسانیدن : حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس دندانها کند شود از ری. (تاریخ بیهقی ص39).
- حشمت بنهادن؛ جشن گرفتن. نمودن ظفر و فتح و غلبه ای را : جنگی عظیم سخت رفت... آخر هزیمت شدند... دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده نهادند عبرت را و بیست وچهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص448 چ ادیب).
- حشمت داشتن از کسی؛ احتشام. (تاج المصادر بیهقی).
- حشمت داشتن؛ احترام نگاه داشتن : و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص358).
- حشمت راندن؛ اطفاء غضب خویش با آزار و شکنجه و یا قتل کسی یا کسانی کردن :و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمهء ابن مقفع که بزرگتر و فاضل تر پادشاهان ایشان چون وی را شهوتی بجنبیدی که آن زشت است و خواستی حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [ خردمندان از ندیمان ] آن را دریافتندی و محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی. (تاریخ بیهقی ص100).
- حشمت نگاه داشتن؛ احترام نگاه داشتن :بلگاتکین گفت: خواجهء بزرگ [ احمد حسن ]مرا این نگوید چه دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص151). بلگاتکین گفت خواجه بزرگ... حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص469). چشم آن دارم که تا آنگاه که رفته آید. حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص530).
- حشمت نهادن؛ شوکت و عظمت و قدرت و توان نمودن و پیدا و آشکار کردن آن :صاحب برید ری رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند به هر درکشیدند و طاهر دبیر شغل کدخدائی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص367). امیر گفت دلم قرار بر تاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم. (تاریخ بیهقی).
- عطاردحشمت؛ حشمت عطاردی :ناهیدبهجت سپهراحتشام عطاردحشمت. (حبیب السیر ج3 ص1).
|| محابا. پروا. شرم. حیا. انقباض از کسی :
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت او درنماند از گفتار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- بی حشمت؛ بی ترس. بی محابا. بی ملاحظه. گستاخ. گستاخ وار :
خداوند ... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت، چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی ). هر کسی را مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... گفتی که رای وی [ رای آلتونتاش ]مبارک است باید که ... بی حشمت تر ... که سخن وی را نزدیک ما محلی دیگر است. (تاریخ بیهقی). و باید که وی نیز بر این رود و میان دل را به ما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت تر. (تاریخ بیهقی). خواجه بونصر ... گفت مرا در این هفته سلطان بخواند و خالی کرد و گفت... به از این می خواهم، بی حشمت نصیحت باید کرد. (تاریخ بیهقی). فضل همچنان جملهء لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند. مگر کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت، آشکارا، برفتند سوی مأمون به مرو. (تاریخ بیهقی). [ طاهربن خلف ] بپای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند [ با خلف پدر طاهر ] و منجنیقها از زبر و زیر کار کردند بی هیچ حشمت و محابا. (تاریخ سیستان). || غضب. خشم. تندی : آن شیربچهء ملک زاده [ نصر احمد سامانی ]سخت نیکو برآمد و بر همهء آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد، اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم تا مردم از وی رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101). || رودربایستی : امیر سخت در خشم شده بود [ از پیغام و رسالت ترکمانان ] ... گفت این رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است... وزیر گفت تا این قوم سخن بر این جمله میگویند و نیز آرمیده اند پردهء حشمت برناداشته بهتر، بنده را صواب آن مینماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص514).
(1) - یعنی حضور وی در مستقر ملک، چه مسعود در این وقت میل داشت که به غزو هندوستان رود.
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر بدی حشمت و جاه و آب.
فردوسی.
هر آنکس که بر تخت حشمت نشست
بباید خردمند و یزدان پرست.فردوسی.
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بندهء او برنهد قدم.فرخی.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
و بفر دولت عالی این جا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند. (تاریخ بیهقی ص40). گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر، تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند. (تاریخ بیهقی ص284). و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد. (تاریخ بیهقی). آن کارها که تا اکنون میرفت به حشمت پدر بود چون خبر مرگ وی آشکار گردد کارها از لونی دیگر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص13). حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص18). و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای وی نتواند داشت و از وی تثبتی نیاید و از خداوند اندیشند که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص131). پس در آن میان مرا گفت پوشیده که منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجه عمید بونصر را حشمت بزرگ که یافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص142). روز چهارشنبه... امیر [ مسعود ] مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص154). حسنک گفت: سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص181). گرفتم که بر خون این مرد [ حسنک ] تشنه ای [ بوسهل ]مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص182). این پسر بقیه الوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص191). هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص168). سالاری باید بانام وحشمت که آنجا رود و غزو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص269). بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان به بلخ رود تا به حشمت حاضری وی(1) رسولان را بر مراد بازگردانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص284). اگر در این باب جهدی نرود جد فرمائیم که ایزد عزذکره ما را از این بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عده و آلت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص294). گردنان چون علی قریب و اریارق و همه برافتادند خوارزم شاه مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص320). روز چهارم آدینه بار داد [ خوارزمشاه ] نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص328). و چون مهمی بود این معما نبشتم، گفتند این مهم چیست؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید ما گفت که برای حشمت خواجه تو [ آلتونتاش خوارزمشاه ]این پرسش بدین جمله است و الا بر نوع دیگر پرسیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص321). از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص343). خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت که از همگان وی بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر بچشمی نیکو [ در وی ] می نگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص87). این حکایت بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیری با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص346). هر کرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و با حشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص372). آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص394). اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص394). و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص398). از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عده وی [ محمود ] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص412). رمادی ... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص497). این عبدالله ... صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص777). امیر حرکت کرد ... بر جانب بلخ... با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص887). علی تکین دشمن است ... که برادرش را طغاخان از بلاساغون بحشمت امیر قاضی برانداخته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص975). اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد که بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت. (تاریخ بیهقی). و نیمهء ماه به هراه آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366).
بتاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری.
ناصرخسرو.
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.ناصرخسرو.
سپه کشیده و آراسته بداد جهان
بدست حشمت برکند دیدهء بیداد.
مسعودسعد.
تو شاد نشسته ای بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو و دارا.مسعودسعد.
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت.
مسعودسعد (دیوان، رشید یاسمی ص75).
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو کند مرا الکن.مسعودسعد.
ملک محمود ابراهیم مسعودبن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قامت دارا.
مسعودسعد.
حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.مسعودسعد.
و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی را آن حشمت نیست که باز را. (نوروزنامه). آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید، که قلم بقوت برانند تا صریر آرد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت و سایهء حشمت این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه ص353). و حشمت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت. (کلیله و دمنه ص382).
جانم بحشمت تو نه غمی که خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است.خاقانی.
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان.خاقانی.
اسباب هست و نیست گر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است.
خاقانی.
و بدین فتح که برآمد هیبتی و حشمتی تام بیفتاد که بعد از واقعهء خطا فتحی نرفته بود و کار ملک از سر طراوتی نو گرفت. (راحه الصدور راوندی). دارا چند کلمه که لایق خدمت حضرت و حشمت بساط سلطنت نبود بگفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص382).
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش.
حافظ.
در حشمت سلیمان آنکس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی.
حافظ.
- باحشمت؛ دارای حشمت : و همه سلاح باحشمت است و بایسته ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت تر و بایسته تر نیست. (نوروزنامه).
- به حشمت؛ شگرف. (فرهنگ اسدی).
- بی حشمت؛ بی شرم. بی انقباض. بی ملاحظه. بی محابا. بی پروا. گستاخ. استاخ.
- || دور از رسم : گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به از این باید، سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم این یکی به من بازگذارد خداوند، گفت گذاشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص337).
- جمشیدحشمت؛ کسی که حشمت جمشید دارد : جمشیدحشمت ناهیدبزم. (حبیب السیر ج4 ص322).
- حشمت آئین؛ دارای حشمت : بر امرای حشمت آئین و غازیان ظفرقرین. (حبیب السیر ج3 ص352).
- حشمت افتادن؛ نموده شدن شکوه و جلال و قدرت و توانائی : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی ص367). شغلی سخت بزرگ و بانام است. چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده کسی می باید در پایهء وی. (تاریخ بیهقی ص268).
- || قدرت نمائی و ایجاد رعب : و بسیار مردم را نیز از خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی ص693). گفتم خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم این جا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزم شاه خفته نیست. (تاریخ بیهقی ص337). خوارزمشاه گفت این چیست ای احمد که رفت؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گوئید؟ گفتم تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته ام. گفت دلیرمردی تو، گفتم خوارزم شاهی نتوان کرد جز چنین و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد [ از کشتن قاید ملنجوق ]. (تاریخ بیهقی ص338). و صدوبیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص40). ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص447).
- حشمت افکندن؛ ترسانیدن : حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس دندانها کند شود از ری. (تاریخ بیهقی ص39).
- حشمت بنهادن؛ جشن گرفتن. نمودن ظفر و فتح و غلبه ای را : جنگی عظیم سخت رفت... آخر هزیمت شدند... دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده نهادند عبرت را و بیست وچهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص448 چ ادیب).
- حشمت داشتن از کسی؛ احتشام. (تاج المصادر بیهقی).
- حشمت داشتن؛ احترام نگاه داشتن : و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستند جهد بسیار کرد تا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص358).
- حشمت راندن؛ اطفاء غضب خویش با آزار و شکنجه و یا قتل کسی یا کسانی کردن :و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمهء ابن مقفع که بزرگتر و فاضل تر پادشاهان ایشان چون وی را شهوتی بجنبیدی که آن زشت است و خواستی حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [ خردمندان از ندیمان ] آن را دریافتندی و محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی. (تاریخ بیهقی ص100).
- حشمت نگاه داشتن؛ احترام نگاه داشتن :بلگاتکین گفت: خواجهء بزرگ [ احمد حسن ]مرا این نگوید چه دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص151). بلگاتکین گفت خواجه بزرگ... حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص469). چشم آن دارم که تا آنگاه که رفته آید. حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص530).
- حشمت نهادن؛ شوکت و عظمت و قدرت و توان نمودن و پیدا و آشکار کردن آن :صاحب برید ری رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند به هر درکشیدند و طاهر دبیر شغل کدخدائی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص367). امیر گفت دلم قرار بر تاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم. (تاریخ بیهقی).
- عطاردحشمت؛ حشمت عطاردی :ناهیدبهجت سپهراحتشام عطاردحشمت. (حبیب السیر ج3 ص1).
|| محابا. پروا. شرم. حیا. انقباض از کسی :
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت او درنماند از گفتار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- بی حشمت؛ بی ترس. بی محابا. بی ملاحظه. گستاخ. گستاخ وار :
خداوند ... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت، چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی ). هر کسی را مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... گفتی که رای وی [ رای آلتونتاش ]مبارک است باید که ... بی حشمت تر ... که سخن وی را نزدیک ما محلی دیگر است. (تاریخ بیهقی). و باید که وی نیز بر این رود و میان دل را به ما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت تر. (تاریخ بیهقی). خواجه بونصر ... گفت مرا در این هفته سلطان بخواند و خالی کرد و گفت... به از این می خواهم، بی حشمت نصیحت باید کرد. (تاریخ بیهقی). فضل همچنان جملهء لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند. مگر کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت، آشکارا، برفتند سوی مأمون به مرو. (تاریخ بیهقی). [ طاهربن خلف ] بپای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند [ با خلف پدر طاهر ] و منجنیقها از زبر و زیر کار کردند بی هیچ حشمت و محابا. (تاریخ سیستان). || غضب. خشم. تندی : آن شیربچهء ملک زاده [ نصر احمد سامانی ]سخت نیکو برآمد و بر همهء آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد، اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم تا مردم از وی رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101). || رودربایستی : امیر سخت در خشم شده بود [ از پیغام و رسالت ترکمانان ] ... گفت این رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است... وزیر گفت تا این قوم سخن بر این جمله میگویند و نیز آرمیده اند پردهء حشمت برناداشته بهتر، بنده را صواب آن مینماید که جواب درشت و نرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص514).
(1) - یعنی حضور وی در مستقر ملک، چه مسعود در این وقت میل داشت که به غزو هندوستان رود.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول