حجر
[حِ] (ع اِ) کناره. کنف. منعه. کنار مردم. (منتهی الارب). بر. و آن از زیر بغل تا کشح باشد و مجازاً حمایت : لشکری که در حجر مجاهدت نما یافته بود... (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص354). این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نما یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 255). در کنف اکرام و حجر انعام او نشو و نما یافته و در چمن اقبال او شاخها کشیده و بارور شده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص40). تا وقتی که حق تعالی عروس پادشاهی را بواسطهء کاردانی او در حجر تربیت او نهاد. (جهانگشای جوینی). یافع و ولید در حجر و حجره وی بهره مند غنا و دوا بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ طهران ص444). اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر به صحرا آورد. (سنائی در مقدمهء حدیقه). ج، حجور. || حرام. || بازداشت. || عقل. (منتهی الارب). خرد. نهیه. (غیاث). لب. حجی. فرزانگی. کیس. || مادیان. (منتهی الارب). مقابل حصان. (نریان). ج، حجور. حجوره، احجار، حجار. || قرابت. نزدیکی. خویشی. || جامه. جامهء کنار مردم. (منتهی الارب). || شرم مرد. فرج مرد. || شرم زن. فرج زن. || حفظ. ستر. (از منتهی الارب).