آروغ
(اِ) باد معده که از گلو برآید گاهِ امتلاء، بی اراده و غالباً با آوازی که بوقت فقاع خوردن و چیزهای باد و دم دار مردم را افتد و آن تنفس معده باشد از راه گلو. زراغن. گوارش. باد گلو. آجل. رجک. جشاء. آرغ. زروغ. روغ. وروغ :
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
وآروغها زند چو خورد ترب و گندنا.لبیبی.
زامتلا هضم نیابد بدوصد کوزه فقاع
گر کسی نان خورد و بر درش آروغ زند.
انوری.
همیشه لب مرد بسیارخوار
در آروغ بد باشد از ناگوار.نظامی.
گیرد چو صبح آروغ از قرص آفتاب
آن را که تو بخوان کرم میهمان کنی.
کمال اسماعیل.
ز امتلا چو قناعت همی زند آروغ
ز خوان جود وی از بس که خورده معدهء آز.
کمال اسماعیل.
این پیر گشته را که نبد آب در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
کمال اسماعیل.
-آروغ دادن، آروغ زدن؛ آروغ افتادن کسی را. آروغ کردن. تَجَشُّؤ. و بمسامحه اوحدی آروق گفته و با عیوق قافیه کرده است. رجوع به حاشیهء کلمهء آرغ شود.
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
وآروغها زند چو خورد ترب و گندنا.لبیبی.
زامتلا هضم نیابد بدوصد کوزه فقاع
گر کسی نان خورد و بر درش آروغ زند.
انوری.
همیشه لب مرد بسیارخوار
در آروغ بد باشد از ناگوار.نظامی.
گیرد چو صبح آروغ از قرص آفتاب
آن را که تو بخوان کرم میهمان کنی.
کمال اسماعیل.
ز امتلا چو قناعت همی زند آروغ
ز خوان جود وی از بس که خورده معدهء آز.
کمال اسماعیل.
این پیر گشته را که نبد آب در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
کمال اسماعیل.
-آروغ دادن، آروغ زدن؛ آروغ افتادن کسی را. آروغ کردن. تَجَشُّؤ. و بمسامحه اوحدی آروق گفته و با عیوق قافیه کرده است. رجوع به حاشیهء کلمهء آرغ شود.