حبیب
[حَ] (ع ص، اِ) دوست. (ترجمان جرجانی). محبوب. محب. دوستدار. دوستگان. مقابل بغیض. ج، احباب، احباء، احبه: الکاسب حبیب الله؛ کاسب حبیب خداست :
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردهء راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز جان منفعل(1)
بذکر حبیب از جهان مشتعل.سعدی.
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب.سعدی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هر ساعت
که در دو دیده یاقوت بار برگردد.سعدی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبانسعدی.
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان.سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاند بخیل است.سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.حافظ.
(1) - ن ل: به سودای جانان ز جان مشتغل. (بوستان چ یوسفی ص83).
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خوردهء راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز جان منفعل(1)
بذکر حبیب از جهان مشتعل.سعدی.
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب.سعدی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هر ساعت
که در دو دیده یاقوت بار برگردد.سعدی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبانسعدی.
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان.سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاند بخیل است.سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.حافظ.
(1) - ن ل: به سودای جانان ز جان مشتغل. (بوستان چ یوسفی ص83).