حال

معنی حال
(ع اِ)(1) کیفیت. چگونگی. وضع. هیأت. گونه. شکل. جهت. بثّ. دُبّه. دُبّ. حالت. طبق. هِبّه. اهجوره. اهجیراء. اِهجیری. هجیر. هجّیره. هجّیری. طِبْء. شأن. بال. دأب. قِندِد. قِندید. اهلوب. طبع. فتن. بلوله. (منتهی الارب). بُلُله. خلد. (منتهی الارب) (دهار). عوف. (منتهی الارب). امر. حُطّه. سِرب. کل. کُلل. دین. مُهَیدیه. قصّه. مَرِن. مَزَن. ج، احوال.
ابوریحان بیرونی در بعض عناوین التفهیم آرد: حالهاء بروج یک با دیگر. حالهاء ستارگان. حالهاء بروج. حالهاء ستارگان از آفتاب. حالهاء آسمان و زمین. حال اقالیم. حال بروج از جهت افق. حال خانه ای که از دو برج مرکب باشد. حال ستارگان بهر دو خانهء آنها. حال ستارگان در سعادت و نحوست :
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
وَاندر این بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
این نواها بگل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست؟
منوچهری.
آنکس که به یک حال بمانده ست خداست.
فریدالدین کاتب.
|| کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. (منتهی الارب). چگونگی مزاج و طبع آدمی از صحت و سقم. مزاج. طبع. طبیعت. بِکله. ج، احوال: هو فی عراده خیر؛ در حال خوشی است. (منتهی الارب). حال وی بد است؛ وضع مزاجش خوب نیست. حال شما چطور است؟ کیف الحال. کیف حالک :
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کِم خوب بود حال.
فرالاوی.
ای بِرِّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز [ بیندیش ] پاره ای.
رودکی.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشیم بود با تو در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
گر آئی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرائی.زینبی.
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو.خاقانی.
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی.خاقانی.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست.
حافظ.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال مردمان چونست.
حافظ.
صبا زآن لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش؟حافظ.
|| عادت. خوی. شنشنه. دأب. هجّیر. || وضع و چگونگی زندگی. جریان امور و کارها. کیفیت وقایع :
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.شاکر بخاری.
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که می طلبم خود چگونه باشد حال؟
(منسوب به رودکی).
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند و پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
دلش گشت پر آتش مهر زال
از او دور شد رامش و مهر و حال(2).
فردوسی.
پریشان بگردم دوصد سال بیش
چنین دیده ام حال و احوال خویش.
فردوسی.
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.عنصری.
در طمع آنکه کشته را بفروشند
اینْت عجایب حدیث و اینْت عجب حال.
منوچهری.
زود بخرّندشان ز حال نگشته
هرگز که خْریده بود دختر کشته؟منوچهری.
و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص105). و اگر فالعیاذبالله از این گونه که شما میگوئید حالی باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. (تاریخ بیهقی ص129). چون یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عزذکره آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهده واجب کند... (تاریخ بیهقی ص216). چون بسر کار رسی حالهاء دیگر که تازه میشود می بازنمائید هر کسی را آنچه دربارهء وی باشد. (تاریخ بیهقی ص271). در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب استعمال رخصت میکند در چنین حالی. (تاریخ بیهقی ص318). آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و وی از عبدوس. (تاریخ بیهقی ص321). خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت: تو که صاحب بریدی شاهد حال بودی چنانکه رفت انهاء کن. (تاریخ بیهقی ص324). امیر گفت: اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است. (تاریخ بیهقی ص325). خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص329). نامه ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی ص331). اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم نبرم. (تاریخ بیهقی ص350). و سوی مقدمان که بر لب رود بودند پیغام داد که حال چنین است. (تاریخ بیهقی ص352). احمد و امیرک را بخواند و گفت که مرا حال چنین پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص354). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن کند. (تاریخ بیهقی ص355). تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود. (تاریخ بیهقی ص355). این سالاران و امیرک که متعهدان سلطانند هرآینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی ص358). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال تا هشیار باشد. (تاریخ بیهقی ص360). چنین است حال آنکه از فرمان خداوند تخت، سلطان مسعود بیرون شود. (تاریخ بیهقی ص362). احوال این قوم ـ زندگانی خداوند دراز باد ـ بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی ص373). طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص379). کافّهء مردم را... بر اندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجهء ملک، آن اقتضا کرد. (تاریخ بیهقی ص385). با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص394). در چنین ابواب کار کتب دیگر است و حال مشاهده دیگر. (تاریخ بیهقی ص396). در حدیث مادر و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی و بود میان وی یعنی آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی و حقیقت. (تاریخ بیهقی ص408). پس از این بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند. (تاریخ بیهقی ص464). حالی داشت با بوسهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب و پیوسته بهم بودند و شراب خوردندی. (تاریخ بیهقی ص605). و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص644). دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یک دستی ما بدانند دندانهاشان کند شود. (تاریخ بیهقی). و از حالها می بازگفتم بحکم آنکه در میان بودم، گفت: همچنانست که گفتی. (تاریخ بیهقی). محمود چون بر این حال واقف شد... (تاریخ بیهقی). من چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم. (تاریخ بیهقی). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. (تاریخ بیهقی). از خواجه بونصر شنودم گفت: هرچند که حال آلتونتاش بر این جمله بود... (تاریخ بیهقی). نامها رفت جملگی این حالها را به ری و سپاهان و آن نواحی نیز. (تاریخ بیهقی). سوی پسر کاکوی و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). این زن آن حالهای روزگارها بگفتی. (تاریخ بیهقی). بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم. و هرچند این حالها بر این جلمه بود هم نگذاشتند که دل آن پادشاه بر ما تمام خوش شدی. (تاریخ بیهقی). چنانکه خبر آن به دور و نزدیک رسید... و آن حال تاریخی است. (تاریخ بیهقی). من [ آلتونتاش ] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. (تاریخ بیهقی). و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی). و نسختها بشده است چنانکه چند جای، این حال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بوده است. (تاریخ بیهقی). بیاوردم این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). و امیرک را با خویشتن برد تا مُشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی). گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد. (تاریخ بیهقی). و شک نیست که معتمدان صاحب این حال را تقریر کرده باشد و وجوه آنرا بازنموده. (تاریخ بیهقی). تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود. (تاریخ بیهقی). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). مردی سدید جلد سخندان و سخن گوی تا به خوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغامها را بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی). نامه ها نبشتند بر صورت این حال و خیلتاش به غزنین رسید. (تاریخ بیهقی). گفت طاهر... را بخواهید و این حال مرا مقرر گردانید. (تاریخ بیهقی). حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود یا بماند. (تاریخ بیهقی). احوال خواجه ابوسهل محمد بن حسن زوزنی. (تاریخ بیهقی ص319). بیارم احوال وی پس از این. (تاریخ بیهقی ص362). بوصالح تبانی... که نام و حال وی بیاوردم یکی از ایشان بود. (تاریخ بیهقی). استادم... پوشیده گفت: چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم. (تاریخ بیهقی). آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی). یکی مرد را گفتم که حال چیست؟ (تاریخ بیهقی). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسیدم. (تاریخ بیهقی). و کس ندانست که حال چیست. (تاریخ بیهقی). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی ص362). اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه به دارالخلافه رفتند بازآمدند. (تاریخ بیهقی ص362). رفت بر جانب خراسان... و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما با تو میافتد. (تاریخ بیهقی ص395). امیرک حال من چون با لشکر به درگاه نزدیک سلطان رود بازنماید. (تاریخ بیهقی ص356). اگر بینی آن معجون را ما را بیاموز تا اگر کسی از یاران ما را... چنین حالی پیش آید آنرا پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص341). تا مگر حرمت ترا نگاه دارد [ افشین ] که حال و محل تو داند نزدیک من [ مستعصم ] و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی ص170). بازگردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر چنانکه حال و محل و راستی وی اقتضا کند. (تاریخ بیهقی).
حال ز بی فعل (قوه) اگر به فعل بگردد
آن ازلی حال، بود مُحْدَث و زایل.
ناصرخسرو.
دیگرت گشته ست حال تن
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.