حازم
[زِ] (ع ص) نعت فاعلی از حَزم. بااحتیاط. محتاط(1) دوراندیش. مآل بین. مآل اندیش. آخربین. پیش بین. استوارکار. هشیار در کار. حزم گیرنده. (مهذب الاسماء). هوشیار. حزیم. دانا. (غیاث). عاقل :
پادشاه عاقل حازم باید که در حال خشم از مردم آن ستاند که در حال رضا بتدارک آن قیام تواند نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هر که در تونست او چون خادم است
مر ورا کو صابر است و حازم است.مولوی.
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد.مولوی.
|| عازم. مصمم(2). منجز : مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). آورده اند که در آبگیری... سه ماهی بودند دو حازم و یکی عاجز. (کلیله و دمنه). || معقود. معقوده. ج، حَزَمَه و حُزَماء.
(1) - Prudent.
(2) - Resolu.
پادشاه عاقل حازم باید که در حال خشم از مردم آن ستاند که در حال رضا بتدارک آن قیام تواند نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
هر که در تونست او چون خادم است
مر ورا کو صابر است و حازم است.مولوی.
حازمی باید که ره تا ده برد
حزم نبود طمع طاعون آورد.مولوی.
|| عازم. مصمم(2). منجز : مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه). آورده اند که در آبگیری... سه ماهی بودند دو حازم و یکی عاجز. (کلیله و دمنه). || معقود. معقوده. ج، حَزَمَه و حُزَماء.
(1) - Prudent.
(2) - Resolu.