چکیدن
[چَ / چِ دَ] (مص)(1) اندک ریخته شدن. (آنندراج). معروف است. (غیاث). ریزان شدن مایع به شکل قطره. (ناظم الاطباء). ریختن مایع به شکل قطره. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). اِنمِجاج. تَقَطُّر. تَکَوُّر. رَش. قَطَر. قَطر. قُطور. وَدق. استیداف. ترشح. و شلان. ریختن آب یا اشک یا هر مایع دیگر بصورت قطره های پیاپی. قطره قطره ریختن هر نوع مایع یا آنچه مذاب شده و بصورت مایع در آمده است :
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
وآن قطرهء باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری.
ناصرخسرو.
ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.
ناصرخسرو.
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.خاقانی.
هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش.خاقانی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.سعدی.
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.سعدی.
زنهار که خون می چکد از گفتهء سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش.
صائب (از آنندراج).
ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبلهء دل رسید نیشترش.
صائب (از آنندراج).
چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن. (ناظم الاطباء). تقطیر شدن. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). گرفتن عرق چیزی بوسیلهء تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب. و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن :
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.فردوسی.
با اینهمه باران بلا برسر سعدی
نشگفت اگرش خانهء چشم آب چکیده ست.
سعدی.
|| پاره شدن و ترکیدن :
درگه او قبلهء بزرگان گردد
تا بچکد زهرهء مخالف ملعون.فرخی.
برکُه بچکید زهرهء تنّین
در بیشه بکاست جان شیرنر.مسعودسعد.
وزایشان یکی روبیل بود، هر وقت که در خشم شدی یک نعره زدی چنانکه هر که بشنیدی زهرهء او بچکیدی و باز بیهوش شدی. (قصص الانبیاء ص81).
- برچکیدن؛ بمعنی ریختن آب یا خون یا هر نوعی مایع دیگر بر جایی یا برچیزی :
تو گفتی مگر آسمان برکفید
ز خورشید خون برزمین برچکید.فردوسی.
بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
- فروچکیدن؛ به معنی فروریختن و فروافتادن انواع مایعات از جایی یا برجایی :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون.(2)
کسایی.
خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکیده خالی.
سعدی.
(1) - از چک + یدن (مصدری). (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: ز حلق مرغ بساعت فرو چکیدی گل
همی می چکد گویی از روی او
همی بوی مشک آید از موی او.فردوسی.
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری.
فرخی.
وآن قطرهء باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده ست گل زرد به دینار.
منوچهری.
رزبان آمد حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
اگر به قول تو جاهل خدای کار کند
از آسمان نچکد بر زمین من مطری.
ناصرخسرو.
ابر آب زندگانی اوست من زنده شدم
چون یکی قطره ز ابرش در دهان من چکید.
ناصرخسرو.
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند.خاقانی.
هر کجا از خجندیان صدریست
زآتش فکرت آب میچکدش.خاقانی.
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید.سعدی.
برون جست و خون از تنش می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید.سعدی.
زنهار که خون می چکد از گفتهء سعدی
هرک اینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
چه عارض است که در آفتاب زرد خزان
بهار میچکد از خط همچو ریحانش.
صائب (از آنندراج).
ز نوک آن مژه امروز میچکد آتش
مگر به آبلهء دل رسید نیشترش.
صائب (از آنندراج).
چندین عبث بسوخت دل لخت لخت ما
چون شمع سرنگون چکد آتش ز بخت ما.
طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به چک و چکه و چکاندن و چکیده شود. || تقطیر شدن و مقطر شدن. (ناظم الاطباء). تقطیر شدن. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). گرفتن عرق چیزی بوسیلهء تبدیل کردن مایع به بخار و بخار به آب. و رجوع به چکیده شود. || به معنی چکاندن و چکانیدن :
چو همزاد را آنچنان بسته دید
دل خسته از دیده بیرون چکید.فردوسی.
با اینهمه باران بلا برسر سعدی
نشگفت اگرش خانهء چشم آب چکیده ست.
سعدی.
|| پاره شدن و ترکیدن :
درگه او قبلهء بزرگان گردد
تا بچکد زهرهء مخالف ملعون.فرخی.
برکُه بچکید زهرهء تنّین
در بیشه بکاست جان شیرنر.مسعودسعد.
وزایشان یکی روبیل بود، هر وقت که در خشم شدی یک نعره زدی چنانکه هر که بشنیدی زهرهء او بچکیدی و باز بیهوش شدی. (قصص الانبیاء ص81).
- برچکیدن؛ بمعنی ریختن آب یا خون یا هر نوعی مایع دیگر بر جایی یا برچیزی :
تو گفتی مگر آسمان برکفید
ز خورشید خون برزمین برچکید.فردوسی.
بلرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
- فروچکیدن؛ به معنی فروریختن و فروافتادن انواع مایعات از جایی یا برجایی :
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون.(2)
کسایی.
خط مشکبوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار می رفت و فروچکیده خالی.
سعدی.
(1) - از چک + یدن (مصدری). (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: ز حلق مرغ بساعت فرو چکیدی گل