چشمه
[چَ / چِ مَ / مِ] (اِ)(1) جائی که آنجا آب جوشد و روان شود. (برهان). بمعنی چشمهء آب معروف است. (انجمن آرا). چشمهء آب که منبع آب است. (آنندراج). آنجایی از زمین که از آنجا آب جوشد و روان شود. (ناظم الاطباء). جائی که از آن آب میزاید. (فرهنگ نظام). منبع آب طبیعی. جایی در زمین اعم از دشت یا جنگل یا کوه که از آنجا بطبیعت آبی کم یا زیاد بیرون آید. عَین. یَنبوع. (منتهی الارب) :
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.دقیقی.
یکی کوهش آمد بره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.فردوسی.
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر.فردوسی.
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خایه نیست گوهر هر چشمه نیست کوثر.
امیر معزی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید.خاقانی.
شوره بینند به ره پس به سرچشمه رسند
غوره یابند به رز پس می حمرا بینند.
خاقانی.
نه آب از بر ریگ باشد بچشمه
نه عنبر بر از آب باشد بدریا.خاقانی.
بر هیچ چشمه دل ننهد آن کو
چون خضر دیده چشمهء حیوان را.خاقانی.
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمهء آب شور.مولوی.
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گرد آیند.سعدی.
و رجوع به چشمهء آب شود. || سُفت و سوراخ سوزن و جوالدوز را نیز گویند. (برهان). چشمهء سوزن و جوالدوز؛ یعنی سوراخ اینها. (از آنندراج). ُسفت و سوراخ سوزن. و جوالدوز و جز آن. (ناظم الاطباء). ته سوزن. کون سوزن. سم الخیاط. رجوع به چشمهء سوزن شود. || حلقهء دام و زره. (از آنندراج). || حلقهء کمربند :
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.نظامی.
رجوع به هفت چشمه شود. || مطلق سوراخ و روزن. سوراخ خرد چون سوراخ آبکش و سوراخ روبند و غیره. چشمه چشمه. چشمه های روبند. سوراخهای خرد چون خلل و فرج پوست تن و جز آن :
از هیبت تو خصم ترا بر سر و برتن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست.
فرخی.
چون ریم آهن بزخم آهن
صد چشمه کنند جسم دشمن.خاقانی.
|| سوراخهای کوچکی که در میان تار و پود هر بافته ای میباشد. (ناظم الاطباء). || هر یک از سوراخها که با کشیدن تارها و پودها برای زینت در جامه کنند. هر یک از سوراخهای مربع خرد که در جامه است و از کشیدن تارها در پودها حاصل شود. هریک از فاصله ها و فرجه های سخت خرد در جامه که از دویدن تار و پود بر یکدیگر پیدا آید. سوراخها که به عمد بر جامه کنند. || منبع و ینبوع و اصل و مبدأ و مصدر. (ناظم الاطباء). منبع و معدن. سرچشمه و مبدأ هر چیز :
سوی چشمهء شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.ناصرخسرو.
رجوع به سرچشمه شود. || آب اندک :
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.فردوسی
چشمهء صلب پدر چون شد بکاریز رحم
ز آن مبارک چشمه زاد این گوهر دریای من.
خاقانی.
|| ممر معاش. محل روزی :
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی(بوستان).
|| دهانهء قرحه یا جراحت. || قسم. نوع. رشته، چنانکه گویند فلان کس چندین چشمه کار دارد یا فلان حقه باز چند چشمه حقه بازی و چشم بندی میداند. || چیز اندک. مقدار کم، به لهجهء محلی در ناحیه ای از ایران : و اول موضعی که به «جمکران» بنا نهادند «چشمه» بود، یعنی چیزی اندک و گویند که صاحب «جمکران» چون بر عاملان و بناآن گذر کرد گفت: چه کار کرده اید. گفتند: چشمه، به زبان ایشان، یعنی اندک چیزی. پس این موضع بدین نام نهادند. (تاریخ قم ص 60). || گردنا در زانو. (زمخشری). || چشمهء پل. (فرهنگ نظام). طاق پل.(2) هر یک از دهانه های پل. هر یک از طاقهای پلی بزرگ. هر یک از سوراخهای معبر آب در پلی بزرگ، چون طاقهای پل خواجو یا سی و سه پل در اصفهان. هر یک از دهانه های پل. رجوع به چشمهء پل شود. || طاق گنبد. (ناظم الاطباء). چشمهء طاق. (فرهنگ نظام). || خورشید. (ناظم الاطباء). کنایه از خور و خورشید و آفتاب. چشمهء خورشید :
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون.فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.فردوسی.
بدانگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب.فردوسی.
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.اسدی.
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چشمهء نکو بیند.سنائی.
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح.خاقانی.
رجوع به چشمهء خور و چشمهء خورشید شود.
(1) - از چشم + ه (نسبت و مانندگی). پهلوی cashmak(حاشیهء برهان قاطع چ دکترمعین).
(2) - Arcade.
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.دقیقی.
یکی کوهش آمد بره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.فردوسی.
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر.فردوسی.
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خایه نیست گوهر هر چشمه نیست کوثر.
امیر معزی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید.خاقانی.
شوره بینند به ره پس به سرچشمه رسند
غوره یابند به رز پس می حمرا بینند.
خاقانی.
نه آب از بر ریگ باشد بچشمه
نه عنبر بر از آب باشد بدریا.خاقانی.
بر هیچ چشمه دل ننهد آن کو
چون خضر دیده چشمهء حیوان را.خاقانی.
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمهء آب شور.مولوی.
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مور گرد آیند.سعدی.
و رجوع به چشمهء آب شود. || سُفت و سوراخ سوزن و جوالدوز را نیز گویند. (برهان). چشمهء سوزن و جوالدوز؛ یعنی سوراخ اینها. (از آنندراج). ُسفت و سوراخ سوزن. و جوالدوز و جز آن. (ناظم الاطباء). ته سوزن. کون سوزن. سم الخیاط. رجوع به چشمهء سوزن شود. || حلقهء دام و زره. (از آنندراج). || حلقهء کمربند :
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.نظامی.
رجوع به هفت چشمه شود. || مطلق سوراخ و روزن. سوراخ خرد چون سوراخ آبکش و سوراخ روبند و غیره. چشمه چشمه. چشمه های روبند. سوراخهای خرد چون خلل و فرج پوست تن و جز آن :
از هیبت تو خصم ترا بر سر و برتن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست.
فرخی.
چون ریم آهن بزخم آهن
صد چشمه کنند جسم دشمن.خاقانی.
|| سوراخهای کوچکی که در میان تار و پود هر بافته ای میباشد. (ناظم الاطباء). || هر یک از سوراخها که با کشیدن تارها و پودها برای زینت در جامه کنند. هر یک از سوراخهای مربع خرد که در جامه است و از کشیدن تارها در پودها حاصل شود. هریک از فاصله ها و فرجه های سخت خرد در جامه که از دویدن تار و پود بر یکدیگر پیدا آید. سوراخها که به عمد بر جامه کنند. || منبع و ینبوع و اصل و مبدأ و مصدر. (ناظم الاطباء). منبع و معدن. سرچشمه و مبدأ هر چیز :
سوی چشمهء شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.ناصرخسرو.
رجوع به سرچشمه شود. || آب اندک :
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.فردوسی
چشمهء صلب پدر چون شد بکاریز رحم
ز آن مبارک چشمه زاد این گوهر دریای من.
خاقانی.
|| ممر معاش. محل روزی :
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی(بوستان).
|| دهانهء قرحه یا جراحت. || قسم. نوع. رشته، چنانکه گویند فلان کس چندین چشمه کار دارد یا فلان حقه باز چند چشمه حقه بازی و چشم بندی میداند. || چیز اندک. مقدار کم، به لهجهء محلی در ناحیه ای از ایران : و اول موضعی که به «جمکران» بنا نهادند «چشمه» بود، یعنی چیزی اندک و گویند که صاحب «جمکران» چون بر عاملان و بناآن گذر کرد گفت: چه کار کرده اید. گفتند: چشمه، به زبان ایشان، یعنی اندک چیزی. پس این موضع بدین نام نهادند. (تاریخ قم ص 60). || گردنا در زانو. (زمخشری). || چشمهء پل. (فرهنگ نظام). طاق پل.(2) هر یک از دهانه های پل. هر یک از طاقهای پلی بزرگ. هر یک از سوراخهای معبر آب در پلی بزرگ، چون طاقهای پل خواجو یا سی و سه پل در اصفهان. هر یک از دهانه های پل. رجوع به چشمهء پل شود. || طاق گنبد. (ناظم الاطباء). چشمهء طاق. (فرهنگ نظام). || خورشید. (ناظم الاطباء). کنایه از خور و خورشید و آفتاب. چشمهء خورشید :
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون.فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.فردوسی.
بدانگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب.فردوسی.
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.اسدی.
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چشمهء نکو بیند.سنائی.
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح.خاقانی.
رجوع به چشمهء خور و چشمهء خورشید شود.
(1) - از چشم + ه (نسبت و مانندگی). پهلوی cashmak(حاشیهء برهان قاطع چ دکترمعین).
(2) - Arcade.