چاه
(اِ)(1) معروف و به عربی بئر خوانند. (برهان). ترجمه بئر. (آنندراج). گودی دایره ای عمیقی که در زمین جهت بیرون آوردن آب و جز آن کنند. مغاک. چال. (ناظم الاطباء). گودالی که در آن آب زاینده باشد. و مجازاً آب آن را هم گویند. (فرهنگ نظام). بِئر. جُب. جُرموز. خَفیه. رَجَم. رَکیّه. عاثور. عَجوز. قَلیب. کَر. وَرطَه. (منتهی الارب) :
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.رودکی.
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.خسروانی.
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میررسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی).
بر آن رای واژونهء دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره برفکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه.فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
پست چاه باد، اهرمن پیشرو.فردوسی.
به رودابه گفت ای گرانمایه ماه
چرا برگزیدی تو بر گاه چاه.فردوسی.
زیرا که برین راه تاختنتان
بس ژرف یکی چاه بی فغانست
این ژرف و قوی چاه را ببینی
گر بر سر تو عقل دیده بان است
ز آن می نرود بر سر تو حجت
کز چاه برون راه بیگمان است.ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد.ناصرخسرو.
گرت مراد است کزین ژرف چاه
خویشتن ای پور برون افکنی.ناصرخسرو.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی براه.اسدی.
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.اسدی.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه)... چنانکه دو مرد در چاه افتند یکی بینا یکی نابینا اگر چه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه).
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوی عمر از آن بگسست.خاقانی.
چاه داری در بن چاهش فکن
ای نیابت دار پور آبتین.خاقانی.
یوسفان را به چاه میفکند
وز جفا روی چاه میپوشد.خاقانی.
همه بر چاه همی ترسم و برجان که مباد
چاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهء ره رسن گسستی.خاقانی.
هر کجا تو با منی من خوشدلم
ور بود در قعر چاهی منزلم.مولوی.
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک.مولوی.
چو می بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است.سعدی.
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد ز شبنم.سعدی.
کر و کور ار نیی ز چاه مترس
راست باش و ز میر و شاه مترس.اوحدی.
بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن.
صائب.
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه.
صائب.
-امثال: از چاه درآمده در چاله افتاد.
این چاه و این ریسمان.
چاه از کوه آب میخورد.
چاه را چه زیان کون دلو دریده میشود.
چاه کن همیشه در ته چاه است. چاه کن تک چاه است.
چاه مینماید و راه نمی نماید.
چاه نکنده منار میدزدد.
چند ناگاهان بچاه اندرفتاد آنکه او مر دیگران را چاه کند. ناصرخسرو.
گر چاه کند که من در آن چاه افتم آن چاه کننده را همان چاه بس است.
(از قره العیون).
درفتاد اندر چهی کو کنده بود ز آنکه ظلمی بر سرش آینده بود. مولوی.
ای که تو از ظلم چاهی میکنی از برای خویش دامی می تنی. مولوی.
خوش آن چاهی که آب از خود برآرد.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است جهود مرده می شویم چه باک است. سعدی.
هر جا چاهی است یوسفی در وی نیست.
همیشه دلو از چاه سالم بیرون نمی آید.
|| با مزید مؤخر امکنه: کله چاه. کنگل چاه. فیروزچاه. سفیدچاه. روبانچاه. || گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (برهان). و چاه گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (آنندراج). چاه زنخ و چاه زنخدان که مراد گودی چانه است. رجوع به چاه زنخدان شود. || زندان و دام. (ناظم الاطباء). کنایه از محبس و زندان :
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی ناز و شادی گهی چاه و بند.فردوسی.
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند و از بند و چاه.فردوسی.
یوسفانم بستهء چاه زمینند ارنه من
چشمه های خون ز رگهای زمین بگشودمی.
خاقانی.
اوست فریدون ظفر بلکه دماوندحلم
عالم ضحاک فعل بستهء چاهش سزد.
خاقانی.
(1) - این لفظ در پهلوی چاه و در اوستا چات است. (فرهنگ نظام).
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.رودکی.
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.خسروانی.
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میررسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی).
بر آن رای واژونهء دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره برفکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه.فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
پست چاه باد، اهرمن پیشرو.فردوسی.
به رودابه گفت ای گرانمایه ماه
چرا برگزیدی تو بر گاه چاه.فردوسی.
زیرا که برین راه تاختنتان
بس ژرف یکی چاه بی فغانست
این ژرف و قوی چاه را ببینی
گر بر سر تو عقل دیده بان است
ز آن می نرود بر سر تو حجت
کز چاه برون راه بیگمان است.ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد.ناصرخسرو.
گرت مراد است کزین ژرف چاه
خویشتن ای پور برون افکنی.ناصرخسرو.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی براه.اسدی.
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.اسدی.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه)... چنانکه دو مرد در چاه افتند یکی بینا یکی نابینا اگر چه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه).
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوی عمر از آن بگسست.خاقانی.
چاه داری در بن چاهش فکن
ای نیابت دار پور آبتین.خاقانی.
یوسفان را به چاه میفکند
وز جفا روی چاه میپوشد.خاقانی.
همه بر چاه همی ترسم و برجان که مباد
چاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهء ره رسن گسستی.خاقانی.
هر کجا تو با منی من خوشدلم
ور بود در قعر چاهی منزلم.مولوی.
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک.مولوی.
چو می بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است.سعدی.
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد ز شبنم.سعدی.
کر و کور ار نیی ز چاه مترس
راست باش و ز میر و شاه مترس.اوحدی.
بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن.
صائب.
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه.
صائب.
-امثال: از چاه درآمده در چاله افتاد.
این چاه و این ریسمان.
چاه از کوه آب میخورد.
چاه را چه زیان کون دلو دریده میشود.
چاه کن همیشه در ته چاه است. چاه کن تک چاه است.
چاه مینماید و راه نمی نماید.
چاه نکنده منار میدزدد.
چند ناگاهان بچاه اندرفتاد آنکه او مر دیگران را چاه کند. ناصرخسرو.
گر چاه کند که من در آن چاه افتم آن چاه کننده را همان چاه بس است.
(از قره العیون).
درفتاد اندر چهی کو کنده بود ز آنکه ظلمی بر سرش آینده بود. مولوی.
ای که تو از ظلم چاهی میکنی از برای خویش دامی می تنی. مولوی.
خوش آن چاهی که آب از خود برآرد.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است جهود مرده می شویم چه باک است. سعدی.
هر جا چاهی است یوسفی در وی نیست.
همیشه دلو از چاه سالم بیرون نمی آید.
|| با مزید مؤخر امکنه: کله چاه. کنگل چاه. فیروزچاه. سفیدچاه. روبانچاه. || گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (برهان). و چاه گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (آنندراج). چاه زنخ و چاه زنخدان که مراد گودی چانه است. رجوع به چاه زنخدان شود. || زندان و دام. (ناظم الاطباء). کنایه از محبس و زندان :
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی ناز و شادی گهی چاه و بند.فردوسی.
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند و از بند و چاه.فردوسی.
یوسفانم بستهء چاه زمینند ارنه من
چشمه های خون ز رگهای زمین بگشودمی.
خاقانی.
اوست فریدون ظفر بلکه دماوندحلم
عالم ضحاک فعل بستهء چاهش سزد.
خاقانی.
(1) - این لفظ در پهلوی چاه و در اوستا چات است. (فرهنگ نظام).