چاره جو
[رَ / رِ] (نف مرکب) چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش :
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.فردوسی.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.فردوسی.
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.فردوسی.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.فردوسی.