جهاندن
[جَ دَ] (مص) جهانیدن. مصدر متعدی از جهیدن، جستن. بجستن واداشتن. پرش دادن. به جست و خیز وادار کردن. (فرهنگ فارسی معین). سکیزاندن :
فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین.نظامی.
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان باختن.
سعدی.
|| رویاندن. رویانیدن : و چون خشک شود [ درخت لیمو ] دیگرباره از بن بجهاند و باز به دو سه ساله بار آید. (فلاحت نامه). || جهاندن اسب؛ مجازاً، اشتلم کردن. دعوی باطل داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی برجهاند یلان سینه اسب
که تا من ز بهرام پور گشسب.
به نو در جهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم.فردوسی.
فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین.نظامی.
اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار
بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان باختن.
سعدی.
|| رویاندن. رویانیدن : و چون خشک شود [ درخت لیمو ] دیگرباره از بن بجهاند و باز به دو سه ساله بار آید. (فلاحت نامه). || جهاندن اسب؛ مجازاً، اشتلم کردن. دعوی باطل داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی برجهاند یلان سینه اسب
که تا من ز بهرام پور گشسب.
به نو در جهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم.فردوسی.