جوف
[جَ] (ع اِ) زمین پست و هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شکم و درون هر چیزی. (منتهی الارب). جوف از انسان شکم او و از خانه، اندرون آن :
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف.سعدی.
ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه. (قرآن 33/4). || خیمهء عمال بلغت اهل غور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اجواف. (منتهی الارب). || جوف آخر شب؛ ثلث آخر آن و آن بخش پنجم از شش بخش شب. || (مص) زدن جوف چیزی را. || تا جوف چیزی رسیدن: جافته الجراحه؛ تا جوف وی رسید. || درگذرانیدن به اندرون چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جفته بالطعنه جوفاً؛ درگذرانیدم طعنه به اندرون وی. (اقرب الموارد). (اصطلاح پزشکی) در اصطلاح پزشکان بر دو چیز اطلاق شود، یکی را جوف اعلی نامند و آن جامع آلات تنفس و بعباره اخری سینه باشد. دومی را جوف اسفل خوانند و آن جامع آلات غذاء است. و بین این دو جوف پرده ای مورب واقع شده که اعضاء و آلات تنفس و مخصوصاً قلب را از زیان بخارها و دودهائی که لازم و ملزوم پخته شدن غذا است حفظ میکند، کذا فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ادب) حروف جوف واو و یاء و الف است و آن سه حرف را اَحْرُف ضعیفه و احرف هوائیه نیز گویند. (کشاف).
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به جوفت ز ناف.سعدی.
ماجعل الله لرجل من قلبین فی جوفه. (قرآن 33/4). || خیمهء عمال بلغت اهل غور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اجواف. (منتهی الارب). || جوف آخر شب؛ ثلث آخر آن و آن بخش پنجم از شش بخش شب. || (مص) زدن جوف چیزی را. || تا جوف چیزی رسیدن: جافته الجراحه؛ تا جوف وی رسید. || درگذرانیدن به اندرون چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جفته بالطعنه جوفاً؛ درگذرانیدم طعنه به اندرون وی. (اقرب الموارد). (اصطلاح پزشکی) در اصطلاح پزشکان بر دو چیز اطلاق شود، یکی را جوف اعلی نامند و آن جامع آلات تنفس و بعباره اخری سینه باشد. دومی را جوف اسفل خوانند و آن جامع آلات غذاء است. و بین این دو جوف پرده ای مورب واقع شده که اعضاء و آلات تنفس و مخصوصاً قلب را از زیان بخارها و دودهائی که لازم و ملزوم پخته شدن غذا است حفظ میکند، کذا فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ادب) حروف جوف واو و یاء و الف است و آن سه حرف را اَحْرُف ضعیفه و احرف هوائیه نیز گویند. (کشاف).