جو
(اِ) چوبی باشد که بوقت زمین شدیار [ شیار ] کردن بر گردن گاو گذارند. (برهان). مخفف جوغ. (حاشیهء برهان چ معین). یوغ. || مرتبهء نودوششم از خلوص زر که آنرا بعربی عیار خوانند. (برهان). نودوششم مرتبهء از گوهر که بتازیش عیار خوانند. (آنندراج). || مجرایی که آب را از آن، جهت مشروب کردن زمین عبور دهند. (فرهنگ فارسی معین). جوی آب. (برهان) :
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم.خاقانی.
هزار جوی هوس رفته است در دل تو
که هیچ آب غم من به هیچ جوی تو نه.
خاقانی.
دلم ز عشق به دربرد سروبالایی
خلاف عادت این سروها که بر لب جوست.
سعدی.
- امثال: آبشان از یک جو نمیرود؛ کنایه از اینکه با یکدیگر سازگار نیستند با هم موافقت ندارند.
جو را از دیوار راست بالا میبرد.
شد غلامی که آب جو آرد آب جو آمد و غلام ببرد.سعدی.
ما این ور (بر) جو شما آن ور جو.
نیاید بجو باز آبی که رفت.
همیشه آب در یک جو نرود.
رجوع به جوی شود.
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم.خاقانی.
هزار جوی هوس رفته است در دل تو
که هیچ آب غم من به هیچ جوی تو نه.
خاقانی.
دلم ز عشق به دربرد سروبالایی
خلاف عادت این سروها که بر لب جوست.
سعدی.
- امثال: آبشان از یک جو نمیرود؛ کنایه از اینکه با یکدیگر سازگار نیستند با هم موافقت ندارند.
جو را از دیوار راست بالا میبرد.
شد غلامی که آب جو آرد آب جو آمد و غلام ببرد.سعدی.
ما این ور (بر) جو شما آن ور جو.
نیاید بجو باز آبی که رفت.
همیشه آب در یک جو نرود.
رجوع به جوی شود.