جر
[جَ] (اِ) هر شکافی را گویند عموماً. (برهان). شکاف عموماً. (آنندراج) (انجمن آرا). شکاف. رخنه. چاک. شقاق. (ناظم الاطباء). || زمین شکافته. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). شکافی که در زمین باشد. (غیاث اللغات). شکاف در زمین. مغاک. زمین شکافته. خندق. (ناظم الاطباء). خندق. نهر برای کشیدن زهاب. (حاشیهء برهان چ معین) :
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و جر.
عنصری.
ترا بزرگ سپاهی است وین دراز رهی است
همه سراسر پرخار و مار و لوره و جر.
فرخی (دیوان ص 68).
خفیف چون خبر خسروجهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندراوفتاد و به جر.
فرخی.
جویست و جر پردهء عبرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و تیره فام.
ناصرخسرو.
جریست در رهت که پدرت اندرو فتاد
تا نوفتی درو چو پدر تو مکابره.
ناصرخسرو.
نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
وندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است.
ناصرخسرو.
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فکنی در جر.ناصرخسرو.
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پرجوی وجر.
ناصرخسرو.
و شیر از بیم صعلوک روان گشت و صعلوک آن را در جر و جوی بشتاب میراند. (سندبادنامه ص220). صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جروجوی میراند. (سندبادنامه ص222).
جر کمان ز دست جهانجوی چون بخواست
از خون جنگجویان انباشت جوی و جر.
؟ (از انجمن آرا).
ره گریوهء صبر و شکیب در پیش است
سمند شوق جهاند مگر بجوی و جرم.
ظهوری (از آنندراج).
سخن سفر نگزیند بیاری قلمم
که لاله زار ضعیف و گذر بجوی و جر است.
ملاشأنی تکلو (از آنندراج).
|| مجازاً به معنی نقب و کوچهء سلامت. (غیاث اللغات).
- جوی و جر؛ کنایه از دشواریهای راه و پیچ و خم و گودالهایی که در مسیر کسی قرار دارد :
جویست و جر پردهء عبرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و تیره فام.
ناصرخسرو.
- در جر فکندن؛ در نهر انداختن و بمجاز در مرحلهء پست افکندن. به سوی پستی گراییدن :
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فکنی در جر.ناصرخسرو.
|| به لهجهء طبری، پایین. مقابل جور به معنی بالا. (یادداشت مؤلف). در واژه نامه طبری به کسر جیم به این معنی آمده است. رجوع به کلمهء مزبور شود.
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و جر.
عنصری.
ترا بزرگ سپاهی است وین دراز رهی است
همه سراسر پرخار و مار و لوره و جر.
فرخی (دیوان ص 68).
خفیف چون خبر خسروجهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندراوفتاد و به جر.
فرخی.
جویست و جر پردهء عبرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و تیره فام.
ناصرخسرو.
جریست در رهت که پدرت اندرو فتاد
تا نوفتی درو چو پدر تو مکابره.
ناصرخسرو.
نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
وندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است.
ناصرخسرو.
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فکنی در جر.ناصرخسرو.
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پرجوی وجر.
ناصرخسرو.
و شیر از بیم صعلوک روان گشت و صعلوک آن را در جر و جوی بشتاب میراند. (سندبادنامه ص220). صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جروجوی میراند. (سندبادنامه ص222).
جر کمان ز دست جهانجوی چون بخواست
از خون جنگجویان انباشت جوی و جر.
؟ (از انجمن آرا).
ره گریوهء صبر و شکیب در پیش است
سمند شوق جهاند مگر بجوی و جرم.
ظهوری (از آنندراج).
سخن سفر نگزیند بیاری قلمم
که لاله زار ضعیف و گذر بجوی و جر است.
ملاشأنی تکلو (از آنندراج).
|| مجازاً به معنی نقب و کوچهء سلامت. (غیاث اللغات).
- جوی و جر؛ کنایه از دشواریهای راه و پیچ و خم و گودالهایی که در مسیر کسی قرار دارد :
جویست و جر پردهء عبرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و تیره فام.
ناصرخسرو.
- در جر فکندن؛ در نهر انداختن و بمجاز در مرحلهء پست افکندن. به سوی پستی گراییدن :
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فکنی در جر.ناصرخسرو.
|| به لهجهء طبری، پایین. مقابل جور به معنی بالا. (یادداشت مؤلف). در واژه نامه طبری به کسر جیم به این معنی آمده است. رجوع به کلمهء مزبور شود.