جدایی
[جُ] (حامص) دوری و مفارقت. (فرهنگ نظام). تنهائی. بعد. هجر. فراق :
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.فردوسی.
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.فردوسی.
مرا روزگاری جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود.فردوسی.
همی داد گفتی دل من گوایی
که باشد مرا روزی از وی جدایی.فرخی.
مسعود ملک آنکه نبوده ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.منوچهری.
ایام بر دو قسمست، آینده و گذشته
وآن را بوقت حاضر باشد از این جدایی.
ناصرخسرو.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل بجدایی ننهی.سعدی.
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی.سعدی.
ظرافت آتش افروز جداییست.صائب.
ربود صبر ز دل جان ز تن جدایی تو
جدایی تو چه ها کرد با جدایی تو.جدایی.
همی ترسیدم از روز جدایی
فغان کز هر چه ترسیدم رسیدم.(؟).
|| تمیز. تشخیص :
بچهر سکندر نکو بنگرید
از ان صورت او را جدایی ندید.فردوسی.
دارای ملوک عجم اسکندر ثانی
کز چشمهء خضرش نکند خضر جدایی.
خاقانی.
غرض اندر حد، شناختن حقیقت ذات چیز است و جدایی خود بتبع آید. (دانشنامهء علائی ص 15).
|| فرق. || عزلت. (دهار). || تجرد.
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.فردوسی.
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.فردوسی.
مرا روزگاری جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود.فردوسی.
همی داد گفتی دل من گوایی
که باشد مرا روزی از وی جدایی.فرخی.
مسعود ملک آنکه نبوده ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی.منوچهری.
ایام بر دو قسمست، آینده و گذشته
وآن را بوقت حاضر باشد از این جدایی.
ناصرخسرو.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل بجدایی ننهی.سعدی.
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی.سعدی.
ظرافت آتش افروز جداییست.صائب.
ربود صبر ز دل جان ز تن جدایی تو
جدایی تو چه ها کرد با جدایی تو.جدایی.
همی ترسیدم از روز جدایی
فغان کز هر چه ترسیدم رسیدم.(؟).
|| تمیز. تشخیص :
بچهر سکندر نکو بنگرید
از ان صورت او را جدایی ندید.فردوسی.
دارای ملوک عجم اسکندر ثانی
کز چشمهء خضرش نکند خضر جدایی.
خاقانی.
غرض اندر حد، شناختن حقیقت ذات چیز است و جدایی خود بتبع آید. (دانشنامهء علائی ص 15).
|| فرق. || عزلت. (دهار). || تجرد.