جانبازی
[جامْ] (حامص مرکب) دلیری. مردانگی. (ناظم الاطباء). || عمل آنکه جان بازد. فداکاری. خود را بخطر جانی انداختن و با فعل کردن صرف میشود : کار من بازنمودن احوال است جانبازی شده است؟ (تاریخ بیهقی ص429).
نخسب با تو بدل بازی اندر آمده ام
چو دل نماند تن دردهم بجانبازی.سوزنی.
زآنکه ترک کار چون نازی بود
نازکی درخورد جانبازی بود.مولوی.
- جانبازی کردن:جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم.مولوی.
اگر برقص درآئی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
دوستان را دلنوازی کن که جانبازی کنند
آشنا کن باز را کو خود همی داند شکار.
ابن یمین.
نخسب با تو بدل بازی اندر آمده ام
چو دل نماند تن دردهم بجانبازی.سوزنی.
زآنکه ترک کار چون نازی بود
نازکی درخورد جانبازی بود.مولوی.
- جانبازی کردن:جمله گفتندش که جانبازی کنیم
فهم گرد آریم و انبازی کنیم.مولوی.
اگر برقص درآئی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی.
سعدی.
دوستان را دلنوازی کن که جانبازی کنند
آشنا کن باز را کو خود همی داند شکار.
ابن یمین.