ابوجعفر
[ اَ جَ فَ ] (اِخ) احمدبن محمد بن خلف بن اللیث. ملقب به امیر شهید. مولد او به روز دوشنبه چهار روز باقی از شعبان سنهء ثلث و تسعین و مأتین (293 ه . ق.). و اندر وقت که از مادر بوجود آمد کف دست گشاده داشت هر دو، زنان اهل بیت او گفتند هر چه بماند او بباد کند و بخورد و بدهد. (از تاریخ سیستان). شب چهارشنبه سیزده روز باقی از محرم سنهء احدی عشر و ثلثمائه (311 ه . ق.) او را بیرون آوردند و بنشاندند و او اندک مایه بزرگ بود هنوز، اما با خرَدِ پیران بود، و علم بسیار حاصل کرده و فر شاهی و بزرگی اندر وی پیدا و شهر عیاران فروگرفتند و دست غارت و کشتن و سوختن. چون امیر بوجعفر آن بدید خویشتن را احتیاط کرد، کار مهمل فروگذاشت و خود نهان شد. روز پنجشنبه دوازده روز مانده از محرم. چون خبر نهان شدن او از [ شهر نزدیک ] عزیزبن عبدالله برسید، بهزیمت رفته بود بازآمد، چون بدر شهر آمد عیاران بانگ امیر بوجعفر کردند و گفتند هرگز بر ما هیچ کس سالار نگردد مگر او، چون عزیز آن بدید بازگشت و برباط ربیع فرودآمد و خبر امیربوجعفر به عبدالله بن احمد برسید، نخفت و نیارامید تا بسیستان آمد. روز دوشنبه یازده روز باقی از صفر احدی عشر و ثلثمائه. چون کار شهر متغیر دید و دلهاء مردمان و عیاران از خویشتن نفور، و هیچکس نزدیک او نشد و محبت امیر باجعفر اندر دل مردمان جای گیر دید، و شعار او آشکاره، متحیر ماند، بیرون شد از شهر، و عیاران بانگ باجعفر همی کردند و امیر باجعفر اندر خانه نشسته، بهرجای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد، و اندر سرّ نزدیک میهم بن رونک نبشته بود و او عامل رخد بود از دست عبدالله بن احمد، که باید که دل سرهنگان و موالی ما که آنجااند بدان دیار خوش گردانی و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعت ها و نیکو نواخت ها و عملهاء بزرگوار، و همچنان نزدیک حمک بن نوح نبشته بود و گفته که بیای تا رخد و هر چند توانی مردم جمع کن و بیعت ها بستان و همگنان او را اجابت کرده بودند و میهم چون خبر بیرون آمد امیر باجعفر بشنید عبدالله بن احمد را خلع کرد و خطبه بر امیر باجعفر کرد و حمک به رخد آمد، هم بفرمان او، و عبدالله بن احمد، محمد بن محمد بن ابی تمیم را بخلیفتیِ بُست فرستاد، مردمان او را اندرنگذاشتند و پیدا کردند شعار امیر باجعفر، و خطبه برو کردند چون خبر خطبهء بست به رخد سوی میهم برسید از رخد به بست آمد و به بست [ بیعت ] امیر باجعفر را بگرفت و مردمان را بگفت که او چندین روزگار است تا این کار فروگرفتست و همی راست کند اندر نهان. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان که ندانست که چکند و کجا شود و بر هیچکس او را اعتماد نمانده بود که همه عالم میل با امیر باجعفر کرده بودند. پس امیر باجعفر نامه کرد سوی میهم که برخیز و بسیستان آی با سرهنگان و حشم که جمع شده است از اولیاء تا عهد تازه کرده آید، و میهم از بست برفت با سپاهی ساخته جان و مال فدا کرده، که مهتری یافتیم از یادگار پادشای خویش، و از خدمت بیگانگان و بندگان رستیم. چون میهم با این سپاه نزدیک سیستان برسید عبدالله بن احمد را [ خبر نبود ] چون خبر عیاران نزدیک عبدالله احمد برسید بازگشت، تا بازگشت آواز طبل و بوق ها شنید، و میهم با سپاه فرارسید، نه میهم را از او خبر بود و نه او را از میهم، حرب فروگرفتند ناساخته و حربی سخت بکردند، و یاران میهم چیره دستی کردند و دولت نو و سعد روزگار عبدالله بن احمد هزیمت شد و اندر وقت خبر سوی امیرباجعفر آمد، آشکاره شد و بقصر یعقوبی بقصر پادشاهی بنشست. و اندر وقت، یمان بن حذیف [ را ] بر اثر عبدالله بن احمد بفرستاد، یمان به بندان، اندر عبدالله احمد رسید و او را از آنجا اسیر گرفت و بشهر اندر آورد شب دوشنبه سیزده روز گذشته از رجب سنهء احدی عشر و ثلثمائه. و دیگر بیعت عام کردند امیر باجعفر را و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان سیستان همه یکدل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست، باز میهم بن رونک و حسین [ و ] محمد دو پسر بلال بن الازهر بیرون شدند که بخراسان شویم بفرمان امیر بوجعفر، چون بفراه رسیدند میهم و طرابیل خلاف کردند و به بست شدند و امیر بوجعفر بحرب میهم شد ببُست، و محمد بن بهمن را بر سیستان خلیفت کرد و حرب میهم بکرد و میهم بهزیمت برفت، باز ابوالفضل محمدابن اسحاق العربی بسیستان آمد بخلافت امیر بوجعفر اندر شوال، و بذی الحجه اندر امیر از بست بازآمد، باز خبر آمد که بوالفضل حارث و بوالفضل حصین بیعت کردند ببُست عزیزبن عبدالله [ را ] اندر رجب سنهء 313، امیر بیرون رفت سوی بست بحرب عزیز اندر ماه رمضان، چون نزدیکان بست رسید عزیز [ بر ] راه کش بحدود سیستان آمد اندر آخر رمضان و بدرمینا فرود آمد، و بوالفضل محمد ابن اسحاق العربی با او حرب کرد، سرهنگان عزیز بگشتند و نزدیک بوالفضل آمدند، عزیز بگریخت بخراسان شد اندر شوال، و امیر بوجعفر از بست بازآمد بسیستان اندر ربیع الاَخر سنهء اربع عشر و ثلثمأه، و باز اندر ذی الحجهء سنهء خمس عشر و ثلثمائه به بست و رُخَد شد، و اندر رجب سنهء ست عشر بازآمد، و اندرین میانه خلافت سیستان بوالفضل را بود، و به ذی الحجه اندر شهر آمد. و محمد بن موسی را اندر جمادی الاَخر سنهء 317 و اندر شعبان رزدانی [ را ] که نام وی محمد بن یعقوب بود بکرمان فرستاد با سپاه، و[ ی ]بکرمان شد و هزارهزار درم بدادند و بازآمد اندر ذی القعده؛ و هم اندرین سال احمدبن احمدبن اللیث را از قضا عزل کرد و بوالحسین انصاری را قاضی کرد و بوسعید شروطی را از خطبه عزل کرد و بوالحسین الماصلی را خطیب کرد، باز محمد بن یعقوب رزدانی را به بست فرستاد اندر رمضان؛ و بازار نو اندر ربیع الاول بسوختند باز امیر بوجعفر بنفس خویش برفت بحرب حمک بن نوح اندر شعبان سنهء 319 و آنجا شد و صلح کردند و بازگشت، و اندر جمادی الاَخر 320 ابواحمد الحسین بن بلال بن الازهر را بحرب بایزید ننکر فرستاد و بایزید بهزیمت برفت؛ و اندرین ماه انصار را از قضا عزل کرد و قضا خلیل بن احمد را داد اندر جمادی الاَخر سنهء عشرین و ثلثمائه. باز خبر آمد که بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی و قراتکین و یارانشان براه نوزاد بیرون آمدند و به بُست که احمد یعقوب رزدانی را بگیرند، و رزدانی بماه رمضان گریخته از آنجا بازآمد، و امیر بوجعفر بیرون شد که آنجا رود بحرب ترکان به بست، و دو ماه بر در شهر بماند، برمضان بیرون شد و اندر ذی الحجه بشهر اندر آمد، و اندرین میانه نامه نبشته بود سوی ابوحفص عمروبن یعقوب و بوحفص متنکر به بغداد بود تا بازآید، و اندر محرم سنهء احدی و عشرین و ثلثمائه بشهر اندر آمد، و امیر ابوجعفر او را بزرگ داشت و اجلال و اکرام کرد و خلعتها داد و عملها عرضه کردند بر وی. و بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی و قراتکین ببُست هر سه طاعت کردند و بفرمان اندر آمدند، چون رزدانی از آنجا بازگشت [ برو خشم گرفت ] و رزدانی را محبوس کرد و سالها بحبس اندر بماند و باز از زندان بگریخت و کارها بر دست پسران طاهر اصرم: بوالخیر و بوحفص و بوالقسم همی رفت. چون امیر با حفص بیامد عملها برو عرضه کرد، گفت من دو عمل را اندر سیستان پس از صدر که تو داری خریدار بودم، اکنون آب آن بشد [ و ]نخواهم، و صدر من داشتم بباد دادم و کفایت آن ندانستم که بداشتی تو [ و ] بجای آوردی، بدان تو مستحق تری از من، آنچه من کردی امیری شهر بودی کنون فلان گندمک را دادی، آب آن بشد و دیگر امیری آب بودی، فلان محمد بن عبدالرحمن را دادی، آب آن بشد کنون مرا هیچ عمل نماند و نخواهم و نکنم، آخر سیّده بانو مادر امیر بوجعفر گفت نه ترا شغلی باید؟ آخر او را صاحب مظالم کردند، هر روز مظالم سپاه بودی و بصدر مظالم بنشستی و کارها همی راندی. و امیر باجعفر مردی بود بیدار و سخی و عالم و اهل هنر و از هر علمی بهره داشت، روز و شب بشراب مشغول بودی و ببخشیدن و داد و دهش، و مردمان جهان اندر روزگار او آرام گرفتند و هیچ مهتری بشجاعت او نبود اندرین روزگارها، و ساعات و اوقات را بخشش کرده بود؛ زمانی بنماز و خواندن، زمانی نشاط و خوردن، زمانی کار پادشاهی بازنگریدن، زمانی آسایش و خلوت به آرامیدن؛ و ذکر او بزرگ شد در جهان نزدیک مهتران عالم، بدانک رسولی فرستاد سوی ماکان، بمیانهء زره رسول بدیرهء [ دیزهء؟ ] بوالحسین خارجی آمد، بوالحسین گفت کجا روی؟ گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را برسولی بوالحسین مزّاح بود گفت: شعر
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ماکان پاک از اصول.
رسول برفت نزدیک ماکان شد، و ماکان او را بنواخت و بِرّ و نیکوئی کرد، آخر شبی شراب خورد و تافته گشت فرمان داد تا ریش وی بستردند. دیگر بهشیاری زان پشیمانی خورد و رسول را خلعتها داد و مالهاء بسیار و عذرها خواست، و بداشت تا ریش وی برآمد و بر قضاء حاجت بازگردانید، و عذرها همی خواست، رسول گفت ترا ای امیر اندرین هیچ گناه نبوده ست الا این فالی بود که بکردند بسیستان، و فالِ کرده کار کرده بوَد، چون رسول بسیستان بازآمد، جاسوس، امیر باجعفر را آگاه کرده بود، از رسول بازپرسید قصه بازگفت، بوالحسین خارجی را بخواند وی انکار کرد: و [ امیر ] هزار سوار بساخت و نگفت که همی کجا روم و پانصد جمازه و پانصد مرد پیاده برنشاند، و بیابان کرمان برگرفت، مردمان گفتند مگر سوی کُفجان خواهد شد، هیچ کس را خبر نبود تا شبیخون کرد بری و ماکان را بگرفت و بسیستان آورد، و خزینه و مال او برگرفت و هزار اسب تازی و پانصد شتر آورد، و اینجا ازو هزارهزار درم [ بستد ] پس بنواخت و بگذاشت و مهمان کرد [ باز ] به مستی برو خویشتن متغیر گردانید [ و ] بفرمود تا ریشش بستردند، دیگر [ روز ] عذرها بسیار خواست و نیکو همی داشت تا باز ریشش برآمد، آنگاه خلعت داد [ و ] بازگردانید. این خبر بمجلس امیر خراسان بگفتند، او را عجب آمد از همت و مروت و شجاعت او، یک روز شراب همی خورد، گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر باجعفر را بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم، و همه مهتران خراسان حاضر بودند، یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش کردند، آنگاه که سِیکی بدور رسید جام سیکی سرمُهر کرد و ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامهء بیش بها و ده غلام و ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان و کمرها، نزدیک وی فرستاد بسیستان، و رودکی این شعر اندرین معنی بگفته بود، بفرستاد. و آن روز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آن است که امیر باجعفر قانع است یا نه، آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد، همه جهان گرفتستی. و شعر اینست:
مادر می را بکرد باید قربان
بچهء او را گرفت و کرد بزندان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهء کوچک ز شیر مادر و پستان
بچهء او را از او گرفت ندانی(1)
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آنگه شاید ز روی دین و ره داد
بچه بزندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری بحبس بچهء او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید بهوش و حال ببیند
جوش برآرد بنالد از دل سوزان
گاه زبَر زیر گردد از غم و گه باز
زیر و زبر همچنان ز اندُه جوشان
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز بکردار اشتری که بود مست
کَفْک برآرد ز خشم و راند سلطان
مرد حَرَس کَفْک هاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
آخر کآرام گیرد و نچخد نیز
دَرْش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونهء یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان
وَرْش ببوئی گمان بری که گل سرخ
بوی بدو داد و مشک عنبر با بان
هم بخم اندر همی گذارد چونین
تا بگه نوبهار و نیمهء نیسان
آنگه اگر نیمشب درش بگشائی
چشمهء خورشید را ببینی تابان
ور ببلور اندرون ببینی گوئی
گوهر سرخ است بکفّ موسی عمران
زفت شود راد و مرد سست دلاور
گر بچشد زوی و رویِ زرد گلستان
وانک بشادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
انده ده ساله را بطنجه رماند
شادی نو را ز ری بیارد و عمّان
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس باید بساختن ملکانه
از گل و وز یاسمین و خیری الوان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
ساخته کاری که کس نسازد چونان
جامهء زرّین و فرشهای نوآئین
شهره ریاحین و تختهای فراوان
بربط عتبی(2) و فرشهای فوادی
چنگ مدک نیر و نای چابک حابان
یک صفْ میران و بلعمی بنشسته
یک صفْ حرّان و پیر صالح دهقان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته
شاه ملوک جهان امیر خراسان
ترک هزاران بپای پیش صف اندر
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر یک بر سر بساک مورْد نهاده
لَبْش می سرخ و زلف و جعدش ریحان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچهء خاتون ترک و بچهء خاقان
چونْش بگردد نبیذ چند بشادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان تن خوش بوی(3) ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان
خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
گوید هر یک چو می بگیرد شادان
شادی بوجعفر احمدبن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنائی گیهان
آنک نبود از نژاد آدم چون او
نیز نباشد اگر نگوئی بهتان
حجت یکتا خدای و سایهء اویست
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق همَه از خاک و آب و آتش و بادند
وین ملک از آفتابِ گوهر ساسان(4)
فرّ بدو یافت ملک تیره و تاری
عدن بدو گشت نیز گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جوئی
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آنک بدو بنگری بحکمت گوئی
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
ور تو فقیهی و سوی شرع گرائی
شافعی اینک [ و ] بوحنیفه و سفیان
گر بگشاید زفان بعلم و بحکمت
گوش کن اینک بعلم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فریشته که ببینی
اینک اویست آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آن روی
تات ببینی برین که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
با نیَت پاک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد بگوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
وَرْش بصدر اندرون نشسته ببینی
جزم بگوئی که زنده گشت سلیمان
سام سواری که تا ستاره بتابد
اسب نبیند چنو سوار و نه میدان
باز بروز نبرد و کین و حمیت
گَرْش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدْت زنده پیل بدانگاه
ورچه بود مست و تیزگشته [ و ] غران
وَرْش بدیدی سفندیار گه رزم
پیش سنانش جهان دویدی [ و ] لرزان
گرچه بهنگام حلم، کوه تن اوی
کوه سیامست که کس نبیند جنبان
دشمن اَر اژدهاست پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستارهء بهرام
توشهء شمشیر او شود بگروگان (؟)
باز بدانگه که می به دست بگیرد
ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا بتخت و زرّ بانبان
با دو کف او ز بس عطا که ببخشد
خوار نماید حدیث و قصهء طوفان
لاجرم از جود و از سخاوت اویست
نرخ گرفته مدیح و صامتی(5) ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست
با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ز او نواختن و بر
مرد ادب را ز او وظیفهء دیوان
باز بهنگام داد و عدل اَبَر خلق
نیست بگیتی چنوی نیک مسلمان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی
جور نبینی بنزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی
آنچه(6) کس از نعمتش نبینی عریان
بستهء گیتی از او بیابد راحت
خستهء گیتی از او بیابد درمان
باز برِ عفو آن مبارک خسرو
حلقهء تنگ است هرچ دشت و بیابان
پوزش بپْذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کو شد و غفران
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوء نالان
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز
با حشم خویش و آن زمانهء ایشان
رستم را نام اگرچه سخت بزرگست
زنده بدویست نام رستم دستان
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مُهر دولت بستان
ورچ بکوشی بجهد خویش و بگویی
ورچ کنی تیز فهم خویش بسوهان
ورچه دوصد تابعه فریشته داری
نیز پری باز هرچ جنی و شیطان
گفت ندانی سزاش خیز و فراز آر
آنک بگفتی چنانک گفتن بتوان
اینک مدحی چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز بسزاوار میر گفت ندانم
ورچه جریرم بشعر و طائی و حسّان
مدح امیری که مدح زوست جهان را
زینت هم زوی و فرّ و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
بر دختی مدح عرجه کرد زمانی (؟)
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدیدست
مدحت او را کرانه نیّ و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی بچنین جای
خیره شود بی روان و ماند حیران
ورنه مرا بوعمر دل آور کردی
و آنگه دستوری گزیدهء عدنان
زهره کجا بودمی بمدح امیری
کز پی او آفرید گیتی یزدان
وَرْم ضعیفیّ و بی یدیم(7) نبودی
و آنک نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه بدندان
مدح رسولست عذر من برساند
تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری
کو بتن خویش از آن نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد برافزون
دولت اعداء او همیشه بنقصان
سَرْش رسیده بماه بر ببلندی
و آنِ معادی بزیر ماهی پنهان
طلعت تابنده تر ز طلعت خورشید
نعمت پاینده تر ز جودی و ثهلان.
و ما این شعر بدان یاد کردیم تا هرکه این شعر بخواند امیر باجعفر را دیده باشد که همه چنین بود که وی گفتست، و این شعر اندر مجلس امیر خراسان و سادات، رودکی بخوانده ست، هیچکس یک بیت و یک معنی ازین که درو گفته بود منکر نشد، الا همه بیک زبان گفتند که اندرو هرچه مدیح گوئی مقصر باشی که مرد تمامست. چون شعر اینجا آوردند، ده هزار دینار فرستاد رودکی را، و شراب دار امیر خراسان را که آن یادگار آورده بود خلعت داد و عطا و بازگردانید، و قصّه دراز نمیکنم اندر حدیث او که کتاب دراز گردد که فضایل او را خاصه از میان بزرگان سیستان دو مجلّد چنین باید، و هم گفته نیاید. اما از آنِ هر مهتری بر اختصار فصلی یاد کرده همی آید، و صانع بلخی اندر رباعیات خویش این قصهء ماکان و میر شهید یاد کردست، چنانکه یاد کنیم: بیت
خان غم تو پست شده، ویران باد
خان طربت همیشه آبادان باد
همواره سری کار تو با نیکان باد
تو میر شهید و دشمنت ماکان باد.
و شعراء تازی اندرو شعر بسیار گفته اند، اما شرط ما اندرین کتاب پارسی است مگر جائی که اندرمانیم و پارسی یافته نشود. باز امیر بوجعفر پسران طاهر اصرم را محبوس کرد و محمد بن حمدون را و بوالعباس عمیر را بشکر فرستاد، باز محمد بن حمدون بخراسان شد بخدمت امیر خراسان. امیر بوجعفر، بوالفتح را سپهسالار کرد و کارها بر دست بوالفتح همی رفت، و بزرگ گشت و مردی جلد بود و با خر[ د ]؛ باز ابوالحسین طاهربن محمد بن محمد بن ابی تمیم دستوری خواست و بخراسان شد و آنجا بر دست وی کارها بسیار رفت و خدمتها کرد امیر خراسان را، و سببها بود او را که بجایگاه بازگفته آید ان شاءالله و بسیار چیز عطا داد و نام وی بمردی اندر خراسان بزرگ گشت، و بدرگاه امیر خراسان ببود و آنجا خلعت و ابعات(8) بسیار یافت و معروف گشت وز آنجا با بزرگی بسیستان بازآمد و امیر باجعفر پذیرهء او بازشد و او را مرتبهء بزرگ بشهر اندر آورد، و شش ماه اینجا ببود و روز و شب بمجلس او بود و خلعتها داد و نیکوئیها کرد با او، باز بُست او را داد و آنجا شد و آنجا اهل علم بسیار بود و طاهر علم دوست بود و روز و شب بدان مشغول گشت و علما و فقهاء بست را روز و شب نزدیک خویشتن داشتی و مناظره کردندی اندر پیش او و او اندر آن سخن گفتی. باز میان مردمان اوق تعصب شنگل و زاتورق افتاد اندر سنهء احدی و اربعین، و بوالفتح آنجا شد و ایشان را از آن زجر کرد، باز بوالفتح را خلاف افتاد بسبب تازی مندرک و عاصی شد و از شهر بیرون شد و بکرکوی شد و زانجا به قوقه شد، و امیر بوجعفر، رزدانی را و سپاه را بطلب او فرستاد، و بوالفتح بازگشت و بجروادکن آمد و آنجا مردم غوغا با او جمع شد، باز بوالعباس را پسر طاهربن محمد بن عمروبن اللیث آنجا بیعت کردند گفتند این پادشاهی نیمروز را سزاوارتر از امیر بوجعفر که پدر بر پدر پادشاه و پادشاه زاده ست و امیر بوجعفر پادشازاده از جهت مادرست، و [ مردمان ]بسکر هم اندر بیعت یکی شدند. و بوالفتح بسپاه سالاری او بایستاد، و سپاه جمع کرد و قصد قصبه کردند و بدر شهر آمدند، و حرب افتاد میان دو سپاه، و ترکان بُست فرارسیده بودند بیاری امیر بوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان، بهزیمت برفت، و جروادکن و بیشتری از پیش زره غارت کردند، و امیر ابوجعفر، رزدانی را بر اثر او به اوق فرستاد و او را اندرنیافت و به اوق استقامت کرد، و مردمان اوق سر از طاعت بکشید[ ند ] و به رونج جمع شدند و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان، و حرب کردند و بهزیمت شدند، سالاران ایشان را شانزده مرد آنروز بکشتند، باز امیر ابوجعفر احمدبن ابراهیم را به اوق فرستاد و مردم آرام گرفتند، او باز سلیمان بن عوف از خراسان بنامهء امیر بوجعفر بیامد بامان او با سه هزار مرد و باز ناحیت اوق فرا او داد؛ باز رزدانی که غلام وی بوده بود و چندان نیکوی امیر بوجعفر بر وی کرده بود، تدبیر کرد بر عبدالله بن محمد بن اسماعیل و بر بوالعباس بن طاهربن عمرو [ و ] بر ابراهیم سرخ و گروهی از چاکران خاصهء وی، و او را اندر مجلس شراب بکوشه حلفی(9) اندر بکشتند، و بیت المال غارت کردند و کشتن وی شب سه شنبه بود و دو شب گذشته از ربیع الاول سنهء اثنی و خمسین و ثلثمائه (352 ه . ق.). و امیر خلف آن شب رفته بود بدوشابکه آنجا اسبان بخوید کرده بود، او را جستند نیافتند. چون خبر کشتن پدر بوی رسید دواسبه زانجا ببُست شد بنزدیک مکجول که والی بست بود و مکجول او را بنواخت و دل گرم کرد، و گفتا خون پدرت بیاری ایزد تعالی بازآرم و ترا بدارالملک بنشانم، و بجای بزرگوار فرودآورد، و نُزْل بسیار فرستاد، و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند، و کارش محکم شد، دگر روز کشتن امیر بوجعفر، بوحفص محمد ابن عمرو را بامارت بنشاندند بقلعهء ارک باز مکجول سپاه جمع کرد و هزار سوار گزیده با امیر خلف بسیستان فرستاد، و هیچکسی را بسیستان خبر نبود تا امیر خلف بهارون فرود آمد؛ چون باحفص خبر شنید اندر وقت بهزیمت بخراسان شد، پنجاه روز بود زان روز که امیر بوجعفر کشته شد تا امیر خلف اندر شهر آمد و بامارت نشست، و او را خطبه کردند روز یکشنبه پنج روز گذشته از جمادی الاولی سنهء اثنی و خمسین و ثلثمائه، و بایوسف باسعید مدرکی را خلعت داد و سپاه سالار کرد و نام وی محمد بن یعقوب بود، روز یکشنبه دو شب گذشته از رجب اندرین سال، و تابوت بوالفتح از نیشابور بیاوردند اندر شهر، روز پنجشنبه شش روز گذشته از رجب هم بدین تاریخ، و امیر بوالحسن ابن طاهربن ابی علی التمیمی از بست بفراه آمد که آن ناحیت برسم او بود، و آنجا مردم بسیار با او جمع شد و بدر شهر آمد امیر خلف پذیرهء او بیرون شد و یکدیگر را در کنار گرفتند و امیر خلف گفت تو اندرین مملکت با من شریکی [ و ] او را بقصر یعقوبی فرود آورد. (از تاریخ سیستان). شهرزوری در نزهه الارواح در ترجمهء ابوجعفر بابویه ملک سجستان شرحی طویل در علم سیاست و فِراست و مروت و عفاف و طهارت ذیل او می آورد نیز از ابوسلیمان سجزی نقل میکند و از مجموع آن برمی آید که ابوجعفر فلسفهء یونان را از افلاطون و ارسطو و هم چنین ادب و شعر یونانیان را مانند فیلسوف و ادیبی خوانده و بعمق و غور آن پی برده است و هم آنها را در خلقیات و سیاست خود بکار بسته است و بسیاری از حِکَم و نوادر یونانی را در طی مذاکرات از زبان او نقل میکند و نیز بعض سخنان حکمت آمیز شخص او را می آورد و از جمله میگوید که ابوجعفر میگفت نفس را ناتوان کنید لکن گمراه مسازید چه ناتوانی نفس باب علم را بر شما مفتوح میسازد لکن گمراهی او شما را از کسب دانش بازمیدارد و میگفت موسیقی از جنبهء ظرافت و لطافتی که دارد وجد را در حواس انسانی بیدار میکند و میگفت شریعت مُنْطَویست در نفوس فاضله و خیر است برای نفوس قابله و تأدیب است برای نفوس جاهله. حاجی خلیفه کتابی را بنام صوان الحکمه به ابوجعفربن بویه ملک سجستان نسبت میدهد و آن را از تاریخ الحکمای شهرزوری نقل میکند و در تاریخ الحکما شرح حال ابوجعفر هست لیکن چنین کتابی برای او نام نبرده است ولی در شرح حال ابوسلیمان سجستانی مصنف صوان الحکمه شهرزوری میگوید او مصاحب با ابوجعفر بابویه ملک سجستان بود. - انتهی. و در تاریخ الحکما شهرزوری هم در ترجمهء ابوسلیمان سجستانی و هم در ترجمهء ابوجعفر احمدبن محمد بن خلف بن اللیث نسبت ابوجعفر را بابویه مینویسد و این تصحیفی است و بانویه صحیح است چه ابوجعفر پسر بانو یا بانویه بنت محمد بن عمروبن لیث بن معدل بن حاتم بن ماهان و پدر ابوجعفر محمد بن خلف بن لیث بن فرقدبن سلیم یا سلیمان بن ماهان است. یعنی ابوجعفر از سوی مادر بپادشاهان صفاری منسوب است و از جانب پدر به بنی اعمام این سلسله منتسب است که جز ابوجعفر و فرزند او خلف بپادشاهی نرسیده اند.
(1) - ن ل: نتوانی.
(2) - عتبی یا عیسی ظاهراً نام بربط نوازی یا سازندهء بربطی، و فرشهاء باید غوشهاء باشد به معنی زخمه های فوادی و همچنین کلماتی که در مصرع دوم خوانده میشود ظاهراً نام یک چنگ زن و نام یک نای زن است. والله اعلم.
(3) - شاید: زان بت خوشروی (؟)
(4) - هر چند در نسب ابوجعفر ساسان باشد ولی رودکی ظاهراً خلق خاکی و آبی و آتشی و بادی را مقابل آفتاب گوهر ساسان قرار نمیدهد خاصه که جملهء آفتاب گوهر ساسان معنی معقولی ندارد، گمان میکنم کلمهء آفتاب آخرش کسره ندارد و ساسان هم با چیزی چون تابان یا رخشان تصحیف شده و آنوقت گوهر تابان یا رخشان بدل آفتاب است و اگر در اساطیر ایرانی احیاناً (در صورتی که من بخاطر ندارم) اصل ساسانیان را به آفتاب نسبت کرده باشند باز در آن صورت آفتاب را بی کسرهء اضافی باید خواند. چه آفتاب گوهر ساسان افادهء هیچ معنی که در خور رودکی باشد نمی کند.
(5) - صامت صحیح است و صامتی متن غلط است: الصامت من المال؛ الذهب و الفضه و الناطق منه، الابل [و الغنم]. (قاموس).
(6) - ظ: ایچ یا هیچ.
(7) - دل بتو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی یدی. فرخی.
(8) - اسباب ؟
(9) - ظ: به کوشک خَلَفی.
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ماکان پاک از اصول.
رسول برفت نزدیک ماکان شد، و ماکان او را بنواخت و بِرّ و نیکوئی کرد، آخر شبی شراب خورد و تافته گشت فرمان داد تا ریش وی بستردند. دیگر بهشیاری زان پشیمانی خورد و رسول را خلعتها داد و مالهاء بسیار و عذرها خواست، و بداشت تا ریش وی برآمد و بر قضاء حاجت بازگردانید، و عذرها همی خواست، رسول گفت ترا ای امیر اندرین هیچ گناه نبوده ست الا این فالی بود که بکردند بسیستان، و فالِ کرده کار کرده بوَد، چون رسول بسیستان بازآمد، جاسوس، امیر باجعفر را آگاه کرده بود، از رسول بازپرسید قصه بازگفت، بوالحسین خارجی را بخواند وی انکار کرد: و [ امیر ] هزار سوار بساخت و نگفت که همی کجا روم و پانصد جمازه و پانصد مرد پیاده برنشاند، و بیابان کرمان برگرفت، مردمان گفتند مگر سوی کُفجان خواهد شد، هیچ کس را خبر نبود تا شبیخون کرد بری و ماکان را بگرفت و بسیستان آورد، و خزینه و مال او برگرفت و هزار اسب تازی و پانصد شتر آورد، و اینجا ازو هزارهزار درم [ بستد ] پس بنواخت و بگذاشت و مهمان کرد [ باز ] به مستی برو خویشتن متغیر گردانید [ و ] بفرمود تا ریشش بستردند، دیگر [ روز ] عذرها بسیار خواست و نیکو همی داشت تا باز ریشش برآمد، آنگاه خلعت داد [ و ] بازگردانید. این خبر بمجلس امیر خراسان بگفتند، او را عجب آمد از همت و مروت و شجاعت او، یک روز شراب همی خورد، گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر باجعفر را بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم، و همه مهتران خراسان حاضر بودند، یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش کردند، آنگاه که سِیکی بدور رسید جام سیکی سرمُهر کرد و ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامهء بیش بها و ده غلام و ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان و کمرها، نزدیک وی فرستاد بسیستان، و رودکی این شعر اندرین معنی بگفته بود، بفرستاد. و آن روز بر زفان امیر خراسان برفت که اگر نه آن است که امیر باجعفر قانع است یا نه، آن دل و تدبیر و رأی و خرد که وی دارد، همه جهان گرفتستی. و شعر اینست:
مادر می را بکرد باید قربان
بچهء او را گرفت و کرد بزندان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهء کوچک ز شیر مادر و پستان
بچهء او را از او گرفت ندانی(1)
تاش نکوبی نخست و زو نکشی جان
تا نخورد شیر هفت مه بتمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آنگه شاید ز روی دین و ره داد
بچه بزندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری بحبس بچهء او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید بهوش و حال ببیند
جوش برآرد بنالد از دل سوزان
گاه زبَر زیر گردد از غم و گه باز
زیر و زبر همچنان ز اندُه جوشان
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز بکردار اشتری که بود مست
کَفْک برآرد ز خشم و راند سلطان
مرد حَرَس کَفْک هاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
آخر کآرام گیرد و نچخد نیز
دَرْش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونهء یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان
وَرْش ببوئی گمان بری که گل سرخ
بوی بدو داد و مشک عنبر با بان
هم بخم اندر همی گذارد چونین
تا بگه نوبهار و نیمهء نیسان
آنگه اگر نیمشب درش بگشائی
چشمهء خورشید را ببینی تابان
ور ببلور اندرون ببینی گوئی
گوهر سرخ است بکفّ موسی عمران
زفت شود راد و مرد سست دلاور
گر بچشد زوی و رویِ زرد گلستان
وانک بشادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
انده ده ساله را بطنجه رماند
شادی نو را ز ری بیارد و عمّان
با می چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس باید بساختن ملکانه
از گل و وز یاسمین و خیری الوان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
ساخته کاری که کس نسازد چونان
جامهء زرّین و فرشهای نوآئین
شهره ریاحین و تختهای فراوان
بربط عتبی(2) و فرشهای فوادی
چنگ مدک نیر و نای چابک حابان
یک صفْ میران و بلعمی بنشسته
یک صفْ حرّان و پیر صالح دهقان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته
شاه ملوک جهان امیر خراسان
ترک هزاران بپای پیش صف اندر
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر یک بر سر بساک مورْد نهاده
لَبْش می سرخ و زلف و جعدش ریحان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچهء خاتون ترک و بچهء خاقان
چونْش بگردد نبیذ چند بشادی
شاه جهان شادمان و خرم و خندان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان تن خوش بوی(3) ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان
خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
گوید هر یک چو می بگیرد شادان
شادی بوجعفر احمدبن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنائی گیهان
آنک نبود از نژاد آدم چون او
نیز نباشد اگر نگوئی بهتان
حجت یکتا خدای و سایهء اویست
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق همَه از خاک و آب و آتش و بادند
وین ملک از آفتابِ گوهر ساسان(4)
فرّ بدو یافت ملک تیره و تاری
عدن بدو گشت نیز گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جوئی
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آنک بدو بنگری بحکمت گوئی
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
ور تو فقیهی و سوی شرع گرائی
شافعی اینک [ و ] بوحنیفه و سفیان
گر بگشاید زفان بعلم و بحکمت
گوش کن اینک بعلم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فریشته که ببینی
اینک اویست آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آن روی
تات ببینی برین که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
با نیَت پاک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد بگوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
وَرْش بصدر اندرون نشسته ببینی
جزم بگوئی که زنده گشت سلیمان
سام سواری که تا ستاره بتابد
اسب نبیند چنو سوار و نه میدان
باز بروز نبرد و کین و حمیت
گَرْش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدْت زنده پیل بدانگاه
ورچه بود مست و تیزگشته [ و ] غران
وَرْش بدیدی سفندیار گه رزم
پیش سنانش جهان دویدی [ و ] لرزان
گرچه بهنگام حلم، کوه تن اوی
کوه سیامست که کس نبیند جنبان
دشمن اَر اژدهاست پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستارهء بهرام
توشهء شمشیر او شود بگروگان (؟)
باز بدانگه که می به دست بگیرد
ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا بتخت و زرّ بانبان
با دو کف او ز بس عطا که ببخشد
خوار نماید حدیث و قصهء طوفان
لاجرم از جود و از سخاوت اویست
نرخ گرفته مدیح و صامتی(5) ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهی دست
با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ز او نواختن و بر
مرد ادب را ز او وظیفهء دیوان
باز بهنگام داد و عدل اَبَر خلق
نیست بگیتی چنوی نیک مسلمان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی
جور نبینی بنزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی
آنچه(6) کس از نعمتش نبینی عریان
بستهء گیتی از او بیابد راحت
خستهء گیتی از او بیابد درمان
باز برِ عفو آن مبارک خسرو
حلقهء تنگ است هرچ دشت و بیابان
پوزش بپْذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کو شد و غفران
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوء نالان
عمروبن اللیث زنده گشت بدو باز
با حشم خویش و آن زمانهء ایشان
رستم را نام اگرچه سخت بزرگست
زنده بدویست نام رستم دستان
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مُهر دولت بستان
ورچ بکوشی بجهد خویش و بگویی
ورچ کنی تیز فهم خویش بسوهان
ورچه دوصد تابعه فریشته داری
نیز پری باز هرچ جنی و شیطان
گفت ندانی سزاش خیز و فراز آر
آنک بگفتی چنانک گفتن بتوان
اینک مدحی چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز بسزاوار میر گفت ندانم
ورچه جریرم بشعر و طائی و حسّان
مدح امیری که مدح زوست جهان را
زینت هم زوی و فرّ و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
بر دختی مدح عرجه کرد زمانی (؟)
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدیدست
مدحت او را کرانه نیّ و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی بچنین جای
خیره شود بی روان و ماند حیران
ورنه مرا بوعمر دل آور کردی
و آنگه دستوری گزیدهء عدنان
زهره کجا بودمی بمدح امیری
کز پی او آفرید گیتی یزدان
وَرْم ضعیفیّ و بی یدیم(7) نبودی
و آنک نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه بدندان
مدح رسولست عذر من برساند
تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری
کو بتن خویش از آن نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد برافزون
دولت اعداء او همیشه بنقصان
سَرْش رسیده بماه بر ببلندی
و آنِ معادی بزیر ماهی پنهان
طلعت تابنده تر ز طلعت خورشید
نعمت پاینده تر ز جودی و ثهلان.
و ما این شعر بدان یاد کردیم تا هرکه این شعر بخواند امیر باجعفر را دیده باشد که همه چنین بود که وی گفتست، و این شعر اندر مجلس امیر خراسان و سادات، رودکی بخوانده ست، هیچکس یک بیت و یک معنی ازین که درو گفته بود منکر نشد، الا همه بیک زبان گفتند که اندرو هرچه مدیح گوئی مقصر باشی که مرد تمامست. چون شعر اینجا آوردند، ده هزار دینار فرستاد رودکی را، و شراب دار امیر خراسان را که آن یادگار آورده بود خلعت داد و عطا و بازگردانید، و قصّه دراز نمیکنم اندر حدیث او که کتاب دراز گردد که فضایل او را خاصه از میان بزرگان سیستان دو مجلّد چنین باید، و هم گفته نیاید. اما از آنِ هر مهتری بر اختصار فصلی یاد کرده همی آید، و صانع بلخی اندر رباعیات خویش این قصهء ماکان و میر شهید یاد کردست، چنانکه یاد کنیم: بیت
خان غم تو پست شده، ویران باد
خان طربت همیشه آبادان باد
همواره سری کار تو با نیکان باد
تو میر شهید و دشمنت ماکان باد.
و شعراء تازی اندرو شعر بسیار گفته اند، اما شرط ما اندرین کتاب پارسی است مگر جائی که اندرمانیم و پارسی یافته نشود. باز امیر بوجعفر پسران طاهر اصرم را محبوس کرد و محمد بن حمدون را و بوالعباس عمیر را بشکر فرستاد، باز محمد بن حمدون بخراسان شد بخدمت امیر خراسان. امیر بوجعفر، بوالفتح را سپهسالار کرد و کارها بر دست بوالفتح همی رفت، و بزرگ گشت و مردی جلد بود و با خر[ د ]؛ باز ابوالحسین طاهربن محمد بن محمد بن ابی تمیم دستوری خواست و بخراسان شد و آنجا بر دست وی کارها بسیار رفت و خدمتها کرد امیر خراسان را، و سببها بود او را که بجایگاه بازگفته آید ان شاءالله و بسیار چیز عطا داد و نام وی بمردی اندر خراسان بزرگ گشت، و بدرگاه امیر خراسان ببود و آنجا خلعت و ابعات(8) بسیار یافت و معروف گشت وز آنجا با بزرگی بسیستان بازآمد و امیر باجعفر پذیرهء او بازشد و او را مرتبهء بزرگ بشهر اندر آورد، و شش ماه اینجا ببود و روز و شب بمجلس او بود و خلعتها داد و نیکوئیها کرد با او، باز بُست او را داد و آنجا شد و آنجا اهل علم بسیار بود و طاهر علم دوست بود و روز و شب بدان مشغول گشت و علما و فقهاء بست را روز و شب نزدیک خویشتن داشتی و مناظره کردندی اندر پیش او و او اندر آن سخن گفتی. باز میان مردمان اوق تعصب شنگل و زاتورق افتاد اندر سنهء احدی و اربعین، و بوالفتح آنجا شد و ایشان را از آن زجر کرد، باز بوالفتح را خلاف افتاد بسبب تازی مندرک و عاصی شد و از شهر بیرون شد و بکرکوی شد و زانجا به قوقه شد، و امیر بوجعفر، رزدانی را و سپاه را بطلب او فرستاد، و بوالفتح بازگشت و بجروادکن آمد و آنجا مردم غوغا با او جمع شد، باز بوالعباس را پسر طاهربن محمد بن عمروبن اللیث آنجا بیعت کردند گفتند این پادشاهی نیمروز را سزاوارتر از امیر بوجعفر که پدر بر پدر پادشاه و پادشاه زاده ست و امیر بوجعفر پادشازاده از جهت مادرست، و [ مردمان ]بسکر هم اندر بیعت یکی شدند. و بوالفتح بسپاه سالاری او بایستاد، و سپاه جمع کرد و قصد قصبه کردند و بدر شهر آمدند، و حرب افتاد میان دو سپاه، و ترکان بُست فرارسیده بودند بیاری امیر بوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان، بهزیمت برفت، و جروادکن و بیشتری از پیش زره غارت کردند، و امیر ابوجعفر، رزدانی را بر اثر او به اوق فرستاد و او را اندرنیافت و به اوق استقامت کرد، و مردمان اوق سر از طاعت بکشید[ ند ] و به رونج جمع شدند و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان، و حرب کردند و بهزیمت شدند، سالاران ایشان را شانزده مرد آنروز بکشتند، باز امیر ابوجعفر احمدبن ابراهیم را به اوق فرستاد و مردم آرام گرفتند، او باز سلیمان بن عوف از خراسان بنامهء امیر بوجعفر بیامد بامان او با سه هزار مرد و باز ناحیت اوق فرا او داد؛ باز رزدانی که غلام وی بوده بود و چندان نیکوی امیر بوجعفر بر وی کرده بود، تدبیر کرد بر عبدالله بن محمد بن اسماعیل و بر بوالعباس بن طاهربن عمرو [ و ] بر ابراهیم سرخ و گروهی از چاکران خاصهء وی، و او را اندر مجلس شراب بکوشه حلفی(9) اندر بکشتند، و بیت المال غارت کردند و کشتن وی شب سه شنبه بود و دو شب گذشته از ربیع الاول سنهء اثنی و خمسین و ثلثمائه (352 ه . ق.). و امیر خلف آن شب رفته بود بدوشابکه آنجا اسبان بخوید کرده بود، او را جستند نیافتند. چون خبر کشتن پدر بوی رسید دواسبه زانجا ببُست شد بنزدیک مکجول که والی بست بود و مکجول او را بنواخت و دل گرم کرد، و گفتا خون پدرت بیاری ایزد تعالی بازآرم و ترا بدارالملک بنشانم، و بجای بزرگوار فرودآورد، و نُزْل بسیار فرستاد، و گروهی غلامان پدر او بر پی او آنجا شدند، و کارش محکم شد، دگر روز کشتن امیر بوجعفر، بوحفص محمد ابن عمرو را بامارت بنشاندند بقلعهء ارک باز مکجول سپاه جمع کرد و هزار سوار گزیده با امیر خلف بسیستان فرستاد، و هیچکسی را بسیستان خبر نبود تا امیر خلف بهارون فرود آمد؛ چون باحفص خبر شنید اندر وقت بهزیمت بخراسان شد، پنجاه روز بود زان روز که امیر بوجعفر کشته شد تا امیر خلف اندر شهر آمد و بامارت نشست، و او را خطبه کردند روز یکشنبه پنج روز گذشته از جمادی الاولی سنهء اثنی و خمسین و ثلثمائه، و بایوسف باسعید مدرکی را خلعت داد و سپاه سالار کرد و نام وی محمد بن یعقوب بود، روز یکشنبه دو شب گذشته از رجب اندرین سال، و تابوت بوالفتح از نیشابور بیاوردند اندر شهر، روز پنجشنبه شش روز گذشته از رجب هم بدین تاریخ، و امیر بوالحسن ابن طاهربن ابی علی التمیمی از بست بفراه آمد که آن ناحیت برسم او بود، و آنجا مردم بسیار با او جمع شد و بدر شهر آمد امیر خلف پذیرهء او بیرون شد و یکدیگر را در کنار گرفتند و امیر خلف گفت تو اندرین مملکت با من شریکی [ و ] او را بقصر یعقوبی فرود آورد. (از تاریخ سیستان). شهرزوری در نزهه الارواح در ترجمهء ابوجعفر بابویه ملک سجستان شرحی طویل در علم سیاست و فِراست و مروت و عفاف و طهارت ذیل او می آورد نیز از ابوسلیمان سجزی نقل میکند و از مجموع آن برمی آید که ابوجعفر فلسفهء یونان را از افلاطون و ارسطو و هم چنین ادب و شعر یونانیان را مانند فیلسوف و ادیبی خوانده و بعمق و غور آن پی برده است و هم آنها را در خلقیات و سیاست خود بکار بسته است و بسیاری از حِکَم و نوادر یونانی را در طی مذاکرات از زبان او نقل میکند و نیز بعض سخنان حکمت آمیز شخص او را می آورد و از جمله میگوید که ابوجعفر میگفت نفس را ناتوان کنید لکن گمراه مسازید چه ناتوانی نفس باب علم را بر شما مفتوح میسازد لکن گمراهی او شما را از کسب دانش بازمیدارد و میگفت موسیقی از جنبهء ظرافت و لطافتی که دارد وجد را در حواس انسانی بیدار میکند و میگفت شریعت مُنْطَویست در نفوس فاضله و خیر است برای نفوس قابله و تأدیب است برای نفوس جاهله. حاجی خلیفه کتابی را بنام صوان الحکمه به ابوجعفربن بویه ملک سجستان نسبت میدهد و آن را از تاریخ الحکمای شهرزوری نقل میکند و در تاریخ الحکما شرح حال ابوجعفر هست لیکن چنین کتابی برای او نام نبرده است ولی در شرح حال ابوسلیمان سجستانی مصنف صوان الحکمه شهرزوری میگوید او مصاحب با ابوجعفر بابویه ملک سجستان بود. - انتهی. و در تاریخ الحکما شهرزوری هم در ترجمهء ابوسلیمان سجستانی و هم در ترجمهء ابوجعفر احمدبن محمد بن خلف بن اللیث نسبت ابوجعفر را بابویه مینویسد و این تصحیفی است و بانویه صحیح است چه ابوجعفر پسر بانو یا بانویه بنت محمد بن عمروبن لیث بن معدل بن حاتم بن ماهان و پدر ابوجعفر محمد بن خلف بن لیث بن فرقدبن سلیم یا سلیمان بن ماهان است. یعنی ابوجعفر از سوی مادر بپادشاهان صفاری منسوب است و از جانب پدر به بنی اعمام این سلسله منتسب است که جز ابوجعفر و فرزند او خلف بپادشاهی نرسیده اند.
(1) - ن ل: نتوانی.
(2) - عتبی یا عیسی ظاهراً نام بربط نوازی یا سازندهء بربطی، و فرشهاء باید غوشهاء باشد به معنی زخمه های فوادی و همچنین کلماتی که در مصرع دوم خوانده میشود ظاهراً نام یک چنگ زن و نام یک نای زن است. والله اعلم.
(3) - شاید: زان بت خوشروی (؟)
(4) - هر چند در نسب ابوجعفر ساسان باشد ولی رودکی ظاهراً خلق خاکی و آبی و آتشی و بادی را مقابل آفتاب گوهر ساسان قرار نمیدهد خاصه که جملهء آفتاب گوهر ساسان معنی معقولی ندارد، گمان میکنم کلمهء آفتاب آخرش کسره ندارد و ساسان هم با چیزی چون تابان یا رخشان تصحیف شده و آنوقت گوهر تابان یا رخشان بدل آفتاب است و اگر در اساطیر ایرانی احیاناً (در صورتی که من بخاطر ندارم) اصل ساسانیان را به آفتاب نسبت کرده باشند باز در آن صورت آفتاب را بی کسرهء اضافی باید خواند. چه آفتاب گوهر ساسان افادهء هیچ معنی که در خور رودکی باشد نمی کند.
(5) - صامت صحیح است و صامتی متن غلط است: الصامت من المال؛ الذهب و الفضه و الناطق منه، الابل [و الغنم]. (قاموس).
(6) - ظ: ایچ یا هیچ.
(7) - دل بتو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی یدی. فرخی.
(8) - اسباب ؟
(9) - ظ: به کوشک خَلَفی.
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول
