جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه فرناس: (تعداد کل: 3)
فرناس
[فَ] (ص) در هندی باستان پر + نچ(1)، در سنسکریت پرناچه(2). (از حاشیهء برهان چ معین). غافل و نادان. (برهان). غافل. نادان طبع. کم مایه. (یادداشت به خط مؤلف) :
این جهان سربه سر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم.بوشکور.
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم.عنصری.
وز گروهی که...
این جهان سربه سر همه فرناس
نز جهان من یگانه فرناسم.بوشکور.
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم.عنصری.
وز گروهی که...
فرناس
[فِ] (ع اِ) رئیس و مهتر روستاییان. ج، فرانسه. (منتهی الارب). مهتر دهقانان و در ترکی او را قوجه باشی گویند. (محیط المحیط). || شیر سطبرگردن و سخت دلیر. (منتهی الارب).
فرناس
[فَ] (اِخ) پسر فرناباذ از درباریان مورد توجه اردشیر درازدست بوده است. رجوع به فرناباذ و نیز رجوع به ایران باستان پیرنیا ص 943 شود.