جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه غمی: (تعداد کل: 9)
غمی
[غَ] (ص نسبی) غمناک. (آنندراج). غمگین. غم دار. غمین. اندوهناک. اندوهگین :
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.فردوسی.
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.فردوسی.
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر...
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.فردوسی.
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.فردوسی.
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر...
غمی
[غَ ما] (ع حرف تنبیه) لغتی است در اما، غمی والله بمعنی اما والله. (از منتهی الارب). در اقرب الموارد غما به الف آمده است. رجوع به غَما شود.
غمی
[غَمْ ما] (ع اِ) تیرگی. (منتهی الارب). غبارآلود بودن. غبره. (اقرب الموارد). || تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب الموارد). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی. غَمّی. (منتهی الارب). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب...
غمی
[غُمْ ما] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی. (منتهی الارب). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد).
غمی
[غَمْیْ] (ع مص) سقف خانه پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن سقف خانه به گل و چوب. (از اقرب الموارد). || پنهان کردن. مخفی کردن. (دزی ج2 ص228). || بیهوش شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). غُمیَ علی المریض غمیاً، عرض له ما وقف به حسه، فهو مغمی علیه. (اقرب الموارد). ||...
غمی
[غَ مَنْ / غَ ما] (ع ص) بیهوش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). یقال: ترکت فلاناً غمی؛ ای مغشیاً علیه، و ترکتها و ترکتهم و ترکته غمی کذلک، و ان شئت قلت غمیان و هم اَغماء. (منتهی الارب). غمی برای مفرد و جمع بکار رود یا در مثنی غَمَیان و در...
غمی
[غَ] (اِخ) تخلص «فناری» یکی از دانشمندان بزرگ اسلام. رجوع به فناری شود.
غمی
[غَ] (اِخ) شاعر عثمانی در قرن دهم هجری، و نام وی محمود است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.