جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه شارق: (تعداد کل: 4)
شارق
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از شرق و شروق. طالع. برآینده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روشن. تابان. (غیاث) : تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص183).
شارق
[رِ] (ع اِ) آفتاب. (دهار) (غیاث). آفتاب وقتی که برآید. (منتهی الارب). الشمس حین تشرق. و قولهم «لااکلمک ما ذرّ شارق»، ای ما طلع قرن الشمس. (اقرب الموارد). شَرقَه، شَرِقَه. (اقرب الموارد). مهر. خور. خورشید. شمس. ذُکاء. یوح. بوح. (منتهی الارب). بیضاء. شرق :
ذره نبود جز ز چیزی منجسم
ذره نبود...
ذره نبود جز ز چیزی منجسم
ذره نبود...
شارق
[رِ] (اِخ) لقب قیس بن معدیکرب. (منتهی الارب).
شارق
[رِ] (اِخ) نام بتی در جاهلیت. (منتهی الارب). اسم صنم فی الجاهلیه. (اقرب الموارد).