جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حساس: (تعداد کل: 3)
حساس
[حُ] (ع اِ) ماهی ریز که آن را خشک کنند. (منتهی الارب). ماهی خرد. (مهذب الاسماء). || پاره های سنگ ریزه. || ریزه از چیزی. || شومی. || بدخوئی. (منتهی الارب). || بدخو. (مهذب الاسماء). || جِ حُساسَه.
حساس
[حَ] (ع اِ) در حق چیزی گویند که آنرا تفحص کنند و نیابند. (منتهی الارب). و فارسی زبانان در این وقت «لعنت بر شیطان» گویند.
حساس
[حَسْ سا] (ع ص)(1) نیک دریابنده. (غیاث). بسیارحس. سخت ادراک. تیزحس. شدیدالحس.
- سلولهای حساس؛ یاخته های احساس کننده. رجوع به سلول و به کتاب جانورشناسی عمومی فاطمی ص168 و 202 شود.
(1) - Sensible.
- سلولهای حساس؛ یاخته های احساس کننده. رجوع به سلول و به کتاب جانورشناسی عمومی فاطمی ص168 و 202 شود.
(1) - Sensible.