جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه جلال: (تعداد کل: 8)
جلال
[جُ] (ع ص) سطبر از هر چیزی. || معظم چیزی. || بزرگ. || بزرگ قدر. || روشن آواز. حمار جلال؛ خر روشن آواز. (منتهی الارب).
جلال
[جِ] (ع اِ) جِ جُلَّه، بمعنی زنبیل بزرگ برای خرما. (از اقرب الموارد). رجوع به جُلَّه شود. || جِ جُلّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جل شود. || جِ جلیله. (منتهی الارب). بمعنی خرمابن بزرگ بسیاربار. رجوع به جلیله شود.
جلال
[جَ] (ع مص) بزرگوار شدن. (ترجمان جرجانی، ترتیب عادل بن علی). بزرگ قدر شدن. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || کلانسال و آزموده کار گردیدن. || حقیر شدن (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || کوچک شدن. || منزه و پاک شدن. (از اقرب الموارد).
جلال
[جَ] (اِمص) بزرگی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کلانی و عظمت و بزرگواری و سرافرازی. جاه. بلندی رتبه. قدرت. قوت. شوکت. رونق. عزت. هیبت و وحشت. (ناظم الاطباء). || (اِ) (اصطلاح عرفان) احتجاب ذاتست بتعینات اکوان و هر جمالی جلالها دارد. کذا فی کشف اللغات. و در اصطلاح صوفیه بمعنی...
جلال
[جُلْ لا] (ع ص) بزرگ. || بزرگ قدر. مونث آن جُلاّله. (منتهی الارب). رجوع به جلاله شود. || کلانسال و آزموده کار. (از اقرب الموارد). رجوع به جلیل و جَلال و جَل و جِل شود.
جلال
[جَلْ لا] (اِخ) راهی است بنجد سوی مکه. (منتهی الارب).
جلال
[جَ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالملک از صوفیان نقشبندیه و از مریدان مولانا شمس الدین محمد روحی است که بخدمت شیخ عمادالدین فضل الله ابیوردی نیز رسیده است. رجوع به رجال حبیب السیر ص 212 و 213 شود.