جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه بزمی: (تعداد کل: 4)
بزمی
[بَ] (ص نسبی) نسبت است به بزم. اهل بزم. مقابل رزمی. اهل عیش و نوش.
بزمی
[بَ] (اِخ) غیاث الدین محمد. از مردم معروف استراباد بود و دوبیتی خوب میساخت. ابیات زیر از اوست:
از ناوک غمت دل بیحاصلم پر است
پیشت چگونه زار نگریم دلم پر است.
رحم کن بر بزمی مسکین که امشب تا سحر
با وجود بیگناهی کارش استغفار بود.
این رباعی نیز از اوست:
جانا غم نیکخواه می...
از ناوک غمت دل بیحاصلم پر است
پیشت چگونه زار نگریم دلم پر است.
رحم کن بر بزمی مسکین که امشب تا سحر
با وجود بیگناهی کارش استغفار بود.
این رباعی نیز از اوست:
جانا غم نیکخواه می...
بزمی
[بَ] (اِخ) (میر...) پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست:
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشهء عیشم بسنگ آمد.
(از...
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشهء عیشم بسنگ آمد.
(از...
بزمی
[بَ] (اِخ) ملا شاه حسین. از مردم خراسان و به بزمی تخلص میکرد. طبع خوش داشت. این مطلع از اوست:
خشک سال هجر را باور اگر میداشتم
تخم مهر دلبران در سینه کی میکاشتم؟
(از مجالس النفائس ص162).
خشک سال هجر را باور اگر میداشتم
تخم مهر دلبران در سینه کی میکاشتم؟
(از مجالس النفائس ص162).