جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه باهم: (تعداد کل: 2)
باهم
[هَ] (ق مرکب)(1) همراه. معاً. به معیت. به اتفاق. به اتحاد. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). بهم. متفقاً. متحداً. جفت. یکجا :
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.عرفی.
الفه؛ باهم آمیختن. ممزوج؛ باهم آمیخته. لم؛ باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز؛ باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض؛ باهم...
خوبان چو بهم گرمی بازار فروشند
باهم بنشینند و خریدار فروشند.عرفی.
الفه؛ باهم آمیختن. ممزوج؛ باهم آمیخته. لم؛ باهم آوردن. (ترجمان القرآن). اکزاز؛ باهم آوردن از سرما. (تاج المصادر بیهقی). تراکض؛ باهم...
باهم
[هُ] (اِ) باد موافق. (آنندراج). باد شرطه. بادی که از عقب کشتی وزد. (ناظم الاطباء). باد مراد. (از فرهنگ شعوری ج1 ورق177) :
سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را
کشتی بیخردانست که باهم دارد.
سالک اصفهانی (از شعوری).
اما این معنی جای دیگر دیده نشد.
سالک این شرطه به ساحل نرساند ما را
کشتی بیخردانست که باهم دارد.
سالک اصفهانی (از شعوری).
اما این معنی جای دیگر دیده نشد.