[رَ / رِ] (نف مرکب)چاره جو. رجوع به چاره جو شود :
چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه...