جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه لطیف: (تعداد کل: 9)
لطیف
[لَ] (ع ص) باریک. ریزه. نازک(1). مقذذ. (منتهی الارب). به غایت نازک. (منتخب اللغات). || به غایت نیکو. نغز. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.رودکی.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر...
چون لطیف آمد به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
بت اگرچه لطیف دارد نقش
به بر دو رخانت هست خراش.رودکی.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر...
لطیف
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در هفت هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و پنج هزارگزی باختر شوسهء اسدآباد به کنگاور. جلگه، سردسیر، مالاریائی و دارای 84 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات و صیفی. شغل اهالی زراعت و...
لطیف
[لَ] (اِخ) تخلص شاعری است از مردم قزوین. این بیت او راست:
ای دیده خون ببار مبادا که پای یار
ممنون دستگیری رنگ حنا شود.
(قاموس الاعلام ترکی).
ای دیده خون ببار مبادا که پای یار
ممنون دستگیری رنگ حنا شود.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیف
[لَ] (اِخ) از شعرای قرن نهم عثمانی و از مردم بروسه و مشهور به طوطی لطیف. روزگاری کار قضا کرد و از ثروت پدر و دسترنج خویش در استانبول مدرسه ای ساخت و در آن بقیهء عمر به تدریس علوم به سر برد. این بیت او راست:
گر کمز تو سن...
گر کمز تو سن...
لطیف
[لَ] (اِخ) از شعرای اصفهان است در عهد محمدشاه. به هندوستان رفت و در دهلی متوطن شد. این بیت او راست:
به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی
که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی.
(قاموس الاعلام ترکی).
به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی
که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی.
(قاموس الاعلام ترکی).
لطیف
[لَ] (اِخ) (مولانا...) شخصی لطیف و ظریف است و شعر خوب دارد و از جملهء شعر او این است:
دهان به خندهء شیرین چو یار بگشاید
گره ز جان من دل فگار بگشاید
میان عارض گلگون، دهان خندانش
چو غنچه ای است که در لاله زار بگشاید.
(مجالس النفائس ص394).
دهان به خندهء شیرین چو یار بگشاید
گره ز جان من دل فگار بگشاید
میان عارض گلگون، دهان خندانش
چو غنچه ای است که در لاله زار بگشاید.
(مجالس النفائس ص394).
لطیف
[لَ] (اِخ) (سید...) ابن رکن الدین محمد بن تاج الدین ابومیره بن کمال الدین ابی الفضل احمدبن محمد بن ضیاءالدین ابوالرضا فضل الله الراوندی بن علی بن عبیداللهبن محمد بن عبیداللهبن الحسن. پدر زن شاه شجاع از امرای آل مظفر فارس، ممدوح حافظ شیرازی. (عمده الطالب چ بمبئی صص162-164 از...
لطیف
[لَ] (اِخ) لطیف الدین سنجری، متخلص به لطیف. از مردم مراغه است و این رباعی او راست:
گوئی که بگو چگونه اشکت خون شد
چون نیست دلی با تو چه گویم چون شد
در دیدهء من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد بر آن گلگون شد.
(قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به لطیف الدین زکی...
گوئی که بگو چگونه اشکت خون شد
چون نیست دلی با تو چه گویم چون شد
در دیدهء من خیال رخسار تو بود
اشکم چو گذر کرد بر آن گلگون شد.
(قاموس الاعلام ترکی).
رجوع به لطیف الدین زکی...
لطیف
[لَ] (اِخ) یعقوب شکیب. او راست: الدّرر النظیم فی فن التنویم. (معجم المطبوعات ج2).