جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه لاحق: (تعداد کل: 9)
لاحق
[حِ] (ع ص) نعت فاعلی از لحق. رسنده. (دهار) (منتهی الارب). دررسنده. پیوسته. رسیده. بدنبال کسی رسیده. (منتخب اللغات). آنکه از پس آمده واصل شود و آنچه از عقب به چیزی پیوندد. (غیاث) : و هر روز او را شأنی است غیرشأن سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی ص310). لَیْط ؛...
لاحق
[حِ] (اِخ) نام اسب معاویه بن ابی سفیان. || نام اسب غنی بن اعصر. || نام اسب حازوق خارجی. || نام اسب عتیبه. || نام اسب حارث. || لاحق الاصغر اسپی است مربنی اسد را. (منتهی الارب).
لاحق
[حِ] (اِخ) ابن الحسین بن عمران [ ابن ] ابی الورد. قدم علینا سنه احدی او اثنین و ستین و رأیته بنیسابور احد الطوافین. حدثنا ابوالحسین لاحق بن الحسین بن عمران بن محمد بن ابی الورد البغدادی قدم علینا فی ذی القعده سنه ستین و ثلاثمائه ثنا ابراهیم بن عبد...
لاحق
[حِ] (اِخ) ابن حمید مکنی به ابومجلز. تابعی است. سلیمان التیمی و عمران بن حدیر از او روایت کنند.
لاحق
[حِ] (اِخ) ابن عبدالحمید از خاندان ابن لاحق. شاعری قلیل الشعر است. (ابن ندیم).
لاحق
[حِ] (اِخ) ابن ضمیره الباهلی. اخرج ابوموسی من طریق ابی شیخ بسند له فیه مجاهیل الی سلیم ابی عامر سمعت لاحق بن ضمیره الباهلی قال وفدت علی النبی (ص) فسألته عن الرجل یلتمس الاجر و الذکر فقال النبی (ص) لاشی ء له ان الله لایقبل من العمل الا ماکان خالصاً...
لاحق
[حِ] (اِخ) ابن عفیر الرقاشی نام پدر عبدالحمید و عبدالحمید پدر ابان. و ابان شاعر معاصر آل برمک و ناظم کلیله و دمنه به عربی است.
لاحق
[حِ] (اِخ) ابن مالک ابوعقیل الملیلی (بلامین مصغراً). ذکره ابوموسی فی الذیل و اخرج من طریق الاصمعی عن هرم بن الصقر عن بلال بن الاسعر عن المسوربن مخرمه من ابی عقیل لاحق ابن مالک انه قال لعمر انبأنا ابوعقیل احد بنی ملیل لقیت رسول الله (ص) علی ردهه بنی جعل...