جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه فرخ: (تعداد کل: 5)
فرخ
[فَرْ رُ] (ص) مبارک. خجسته. میمون. (برهان). بشگون. نیک. فرخنده. سعد. (یادداشت به خط مؤلف) :
به ایران چو آید پی فرخش
ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش.
فردوسی.
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر نیکی افروز تو.فردوسی.
نهادند سر سوی شاه جهان
چنان نامداران و فرخ مهان.فردوسی.
عید تو فرخ و روز تو بود...
به ایران چو آید پی فرخش
ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش.
فردوسی.
بدو گفت فرخ پی و روز تو
همان اختر نیکی افروز تو.فردوسی.
نهادند سر سوی شاه جهان
چنان نامداران و فرخ مهان.فردوسی.
عید تو فرخ و روز تو بود...
فرخ
[فَ] (ع اِ) چوزه. (منتهی الارب). چوزه. جوجه. این کلمه شباهت با فریک فارسی دارد. (یادداشت به خط مؤلف). بچهء پرندگان. (از اقرب الموارد) :
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفسها مختلف یک جنس فرخ.مولوی.
تاج شیخ اسلام دارالملک بلخ
بود کوته قد و کوچک همچو فرخ.مولوی.
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو...
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفسها مختلف یک جنس فرخ.مولوی.
تاج شیخ اسلام دارالملک بلخ
بود کوته قد و کوچک همچو فرخ.مولوی.
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو...
فرخ
[فَ رَ] (ع مص) بیرون شدن ترس کسی و آرمیدن. (منتهی الارب). زوال یافتن پریشانی و یافتن اطمینان. (از اقرب الموارد). || دوسیدن به زمین. (منتهی الارب). چسبیدن به زمین. (اقرب الموارد).
فرخ
[] (اِخ) شهرکی است به ناحیت پارس میان داراگرد و حدود کرمان، جایی با کشت و زرع بسیار و نعمت فراخ. (از حدود العالم). این نام در دیگر مآخذ جغرافیایی دیده نشد.
فرخ
[فَرْ رُ] (اِخ) یکی از مفسرین اوستاست که در اواخر عهد ساسانی میزیسته است. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشیدیاسمی ص 74).