جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه صبیح: (تعداد کل: 9)
صبیح
[صَ] (ع ص) خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح؛ روئی نیکو. (مهذب الاسماء).
صبیح
[صَ] (اِخ) وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 ه . ق. درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح
[صَ] (اِخ) وی از صحابه و آزادکردهء حویطب بن عبدالعزیز و جد مادری محمد بن اسحاق است وآیهء شریفهء: «والذین یبتغون الکتاب مماملکت ایمانکم فکاتبوهم ان علمتم فیهم خیرا» (قرآن 24/33) دربارهء او نازل شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح
[صَ] (اِخ) وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردهء سعیدبن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبر ابوسلمه بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و در غزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح
[صَ] (اِخ) وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردهء ام المؤمنین ام سلمه و راوی حدیث مشهور: «انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم» دربارهء علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح
[صَ] (اِخ) ابن المحرث مکنی به ابومریم الحنفی. صحابی است.
صبیح
[صَ] (اِخ) ابن قاسم کوفی مکنی به ابوالجهم. تابعی است.
صبیح
[صَ] (اِخ) مکنی به ابواحمد. تابعی است.
صبیح
[صَ] (اِخ) مکنی به ابوالوسیم. تابعی و محدث است.