جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه حریز: (تعداد کل: 8)
حریز
[حَ] (ع ص) نیک استوار: هذا حرزٌ حریز. مکانٌ حریز؛ جائی استوار. (منتهی الارب).
حریز
[حَ] (اِخ) نام قریه ای به یمن و گویند از آنجا تا صنعاء نیم روز راه است. یاقوت گوید: حزیز با دو زای نیز آمده است. (معجم البلدان).
حریز
[حُ رَ] (اِخ) ابن ابی حریز، عبدالله بن حسین ازدی کوفی است. پدرش قاضی سجستان بود. از زراره بن أعین روایت دارد و علی بن رباط و عبدالله بن عبدالرحیم اصم و جز ایشان از وی. دارقطنی در «المؤتلف و المختلف» گوید: وی از مشایخ شیعه بود، و طوسی او...
حریز
[حُ رَ] (اِخ) ابن سراحیل کندی. صحابی است، و بعضی روایات از او نقل شده است و به سال 66 ه . ق. در وقعهء جارف به شهادت رسیده است. صحابی دیگری نیز بدین اسم بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).
حریز
[حُ رَ] (اِخ) ابن عبدالله. از فقهای شیعه است. او راست: کتاب الزکاه. کتاب الصلاه. کتاب الصیام. کتاب النوادر. (ابن الندیم).
حریز
[حُ رَ] (اِخ) ابن عبدالله ازدی سجستانی. یکی از مشایخ شیعه و از روات فقه از ائمه است. (ابن الندیم).
حریز
[حُ رَ] (اِخ) ابن عثمان. یکی از خوارج است. و سیوطی در تاریخ الخلفاء ص144 او را در عداد روایت کنندگان از عبدالملک بن مروان شمرده است.
حریز
[حُ رَ] (اِخ) ابن محرز. کشی او را در رجال شیعه برشمرده است. (لسان المیزان ج2 ص187).