جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه بی زبانی: (تعداد کل: 1)
بی زبانی
[زَ] (حامص مرکب) خاموشی. (ناظم الاطباء). سکوت :
چون مرا آفت ز گفتن میرسد
بی زبانی بر زبان خواهم گزید.خاقانی.
لیکن بحساب کاردانی
بی غیرتی است بی زبانی.نظامی.
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی.سعدی.
|| عجز از سخن آوری. لالی. گنگی :
نه گویای سخن از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی.نظامی.
-...
چون مرا آفت ز گفتن میرسد
بی زبانی بر زبان خواهم گزید.خاقانی.
لیکن بحساب کاردانی
بی غیرتی است بی زبانی.نظامی.
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی.سعدی.
|| عجز از سخن آوری. لالی. گنگی :
نه گویای سخن از بی زبانی
نه جویای طعام از ناتوانی.نظامی.
-...