جستجوی واژه در لغتنامه دهخدا
جستجوی معنی واژه بهمه: (تعداد کل: 4)
بهمه
[بَ مَ] (ع اِ) ستور ریزه مانند بره و بزغاله و گوساله. ج، بَهْم، بَهَم، بِهام. جج، بِهامات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بچهء گوسفند نر و ماده و اول بچه که گوسفند بزاید. (مهذب الاسماء). بچهء گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر از...
بهمه
[بُ مَ] (ع ص، اِ) دلاوری که کسی بر وی دست نیابد. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلیر. (آنندراج). مرد دلیر که بر او ظفر نباشد. (مهذب الاسماء). || کار سخت و مشکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || سنگ بزرگ. (منتهی الارب)...
بهمه
[بَ هِ مَ] (ع ص، اِ) ارض بهمه؛ زمین بهمی ناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بهمی شود.
بهمه
[بُ مَ / مِ] (ص) چیز بی بها و بی قیمت. || مغلوب نشدنی. (ناظم الاطباء).